امروز :چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۶۶۱

آمدی، شادی و ماتم به سراغم آمد

خنده و گریه­‌ی تواَم به سراغم آمد

 

آمدی مثل همان سال نبودی دیگر

کی رسیدی گُل من؟ کال نبودی دیگر

 

آمدی «نو شده» هرچند کهن تر شده ای

ای فدای قد و بالای تو… زن تر شده ای!

 

شیطنت رفته و افسونگری آموخته‌ای

خوانده‌ای شعر مرا، شاعری آموخته‌ای

 

جای آن چشم، که گور پدرِ آهو بود

لانه‌ی مضطربِ فاخته یی ترسو بود

 

دختری رفت که اخم و غضبش شیرین بود

زنی آمد که لبِ خنده‌ زنش غمگین بود

 

دختری بست به بازوی درختی، تابی

زن سرازیر شد از سُرسُره‌ی بیتابی

 

قلعه ی زخمی در حال فرودی انگار

پُل تن باخته در بستر رودی انگار

 

گُلِ پژمرده‌ی ناکامِ قراری شاید

دستِ آشفته‌ی مستی به قماری شاید

 

بنشین از منِ بی‌حوصله شعری بشنو

قدرِ یک لحظه از آن فاصله شعری بشنو

 

بعدِ تو برگ زمین خورده به طوفان زد و رفت

یک شب از خانه به آغوش خیابان زد و رفت

 

دل به دریا زد و هی همسفرِ جوها شد

زنگ بیداری او، دسته‌ی جاروها شد

 

آه دیر آمدی ای بغض فروبُرده ی من!

آه دیرآمدی ای اشکِ زمین خورده‌ی من!

 

سخت ماندم که عذاب تو زمینم نزند

سینه ام سنگ شود مثل تو، سینم نزند

 

سخت ماندم که نیایی و خرابم نکنی

قصّه خواندم نزدم پلک که خوابم نکنی

 

پلّه‌ها با کف پای تو محبّت نکند

درِ این خانه به این پاشنه عادت نکند

 

رفتی و دور شدی، اینهمه دیرم کردی

مو به مو، روبه‌روی آینه پیرم کردی

 

گیرم این فاصله را با دو قدم رد بکنیم

آه! با عُمرِ هدر رفته چه باید بکنیم

 

عشق دورم! فقط آن خاطره‌ها سهم من است

بسته درها و همین پنجره‌ها سهم من است

 

در همین شعر که گفتم به تو جان خواهم داد

از همان پنجره ها دست تکان خواهم داد…

 

 

 
از : مهدی فرجی

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی