پرنده مُرده ، پرده ها کشیده ، تار بی صدا
شکسته زخمه و قلم و سوخته کتابها
نگاه قاب کج شده ، دچار وهم می شوم
و قطره قطره قطره دور می شود گذشته ، طا ــ
ــ قتم نمانده تا بگویم از شبی که رفته ای
شبی که چشم های من تمام خاک کوچه را
میان دستها گرفته ، یادگار رفتنت
و خاطرات کهنه را مرور می کنم دو با ــ
ــ ره شاید از دوباره ها ، تو بشکفی در این قفس
در این اتاق پر ز رنگِ خون و پر ، که انتظا ــ
ــر ِ دیدنم ، هلاک می کند اگر ، از آسمان
نیاورد خبر برای باورم کسی و یا
ستاره ای که هر سحر ز خواب من سفر کند
از آن مسافری که رفته بی خبر به نا کجا
در این هجوم وهم ها ، تو مانده ای برای من
شبی به خاطر خدا ، کمی از آن کجا بیا
از : مسعود ارشادی فر