در جاده میبینم غباری سرد … اما
شاید که یک سایه و با یک مرد … اما
شاید بیاید دستهایم را بگیرد
در این هوای مرده و دلسرد … اما
میخواستم از درد تنهایی بگویم
درجا امانم را برید این درد … اما
میخواستم پا بند چشمانش نباشم
طرز نگاهش کار خود را کرد … اما
تا سایه از من دور شد آهسته گفتم
اینگونه از پیشم نرو، برگرد … اما
من تازه فهمیدم که پابند که بودم
یک روح نفرین گشتهی شبگرد … اما
از : مریم فرج زاده