امروز :پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۴۸۶

 

در جاده می‌بینم غباری سرد … اما

شاید که یک سایه و با یک مرد … اما

 

شاید بیاید دست‌هایم را بگیرد

در این هوای مرده و دلسرد … اما

 

می‌خواستم از درد تنهایی بگویم

درجا امانم را برید این درد … اما

 

می‌خواستم پا بند چشمانش نباشم

طرز نگاهش کار خود را کرد … اما

 

تا سایه از من دور شد آهسته گفتم

اینگونه از پیشم نرو، برگرد … اما

 

من تازه فهمیدم که پابند که بودم

یک روح نفرین گشته‌ی شبگرد … اما

 

 

از : مریم فرج زاده

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی