امروز :جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
شعر

۴۸۵

 

نشسته تا تب باران بریزد از پاییز

کنار پنجره‌هایی که رو به چشم تواند

و نظر کرده بیایی و او بخواند باز

هزار شعر که در چارچوب چشم تواند

 

زمان نمی‌گذرد تا شب نبودن تو

براش مثل شب رفتنت دراز شود

که خنجر تو بیاید از آستین بیرون

و بعد تازه سر زخم کهنه باز شود

 

نگرد، نیست کسی توی این خیابان‌ها

کسی که سنگ شده تا تو ماه باشی و بس

کسی که روی تنش خط کشیده بعد از تو

عبور وحشی این میله‌های تنگ قفس

 

کنار پنجره تنها نشسته‌ای دیگر

کسی برات نمی‌خواند از خدا امشب

دلت گرفته از این ابرهای بی‌باران

که رفته‌آند به جشن ستاره‌ها امشب

 

 

 

از : مریم رحیمی

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی