امروز :جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

۱۱۶۱

 

چشمان تو چنان به دو چشمم نشسته است

گویی که کهکشان به دو چشمم نشسته است

انگار سال هاست تو را می شناختم

آن دختری که در ” غزل پلک ” ساختم

آشفته می کنی خم ابروی ماه را

همت گماردی بزنی روی ماه را

خورشید از کجا زده که یک نفس شدی ؟

اینطور بی مقدمه در دسترس شدی

یک سوره از زبان خدا توی چشم توست

نه ، هفت آسمان خدا توی چشم توست

داری مرا در آبی خود غرق می کنی

در عشق ناحسابی خود غرق می کنی

 

در گیر غرق بودن اما نیافتن

آری لبی میانه ی دریا نیافتن

ای عشق تازه ای سبد سیب های پاک

ای کاش باز دل بکنی از هوا و خاک

قدر دو موج فاصله از من بگیری و

یک بار هم شده تو برایم بمیری و

ای کاش اسم کوچک من را صدا کنی

یک بلبشوی تازه درونم به پا کنی

 

هی چنگ می زنم که ببینم تو نیستی

هی چنگ می زنم که ببینم ، تو نیستی

روی نسیم بوی نفس هات مانده است

جای لبت در آینه ات مات مانده است

تقویم روی میز تو در انتظار توست

ساعت درنگ کرده زمان بی قرار توست

گردی به روی دفتر شعرم نشسته است

دردی به روی دفتر شعرم نشسته است

نه اینکه ما دو نان و نمک خورده ایم ، نه ؟

در شعرهایمان دل هم برده ایم ، نه ؟

در دست های من همه داغ دو دست تو

هر ذره ی تنم همگی در پرست تو

شب در کشاکش لبمان طول می کشید

از بس که حق مطلبمان طول می کشید

دل کندن از دهان تو با لرزه ی اذان

پس لرزه ی نگاه تر تو دوان دوان

در انتظار شعر جدیدم نشستنت

چون من به حسّ رفتنت و چشم بستنت

 

” چون تیر می گریخت سراسیمه از کمان

هر بوسه ای که رد و بدل شد میانمان

پیشینیان کمان دو ابرو سروده اند

غافل از استعاره ی لب های چون کمان

مجنون اگر اشارت ابرو پسند کرد

من محو پلک و ابرو و گیسویم و دهان

در چشم یار ما همه ی چشم ها گم اند

از بس که مردمی نگران دارد و جوان

در پاکی و زلالی چشمش همین و بس

ماندی به آب می نگری یا به آسمان ”

حالا من و سماور بی حوصله سکوت

یک تیک تاک خسته مرتب سری که سوت…

بی سر- صدای زندگی جاروبرقی ات

دلتنگ خانه داری بیتای شرقی ات

 

 

از : محمد ارثی زاد

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی