امروز :جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
شعر

۶۷۸

 

همیشه اول فصل بهار می خندم

تو دیده ای چقدَر بی قرار می خندم

ولی نیامدی امسال ، حال من خوش نیست

عجیب نیست که بی اختیار می خندم

خبر رسیده که عاشق شدی ، نمی دانی

به حال و روز خودم زار زار می خندم

پرنده ای که قفس در بهار را می خواست

پریده است برای چه کار ؟ [ می خندم ]

به زیر بال و پرم زرد زرد می افتند

به روی شاخه ی شان قار قار می خندم

 

خبر رسیده که مردی گرفته دستت را

خبر رسیده که من داغدار می خندم ؟

خبر رسیده که اشکی نمانده در چشمم ؟

خبر رسیده که در شوره زار می خندم ؟

خبر رسیده که یک شهر دور من جمعند ؟

خبر رسیده که دیوانه وار می خندم ؟

خبر رسیده …؟  رسیده…؟  بگو دِ لامصب بگو دِ …  تف به تو ای روزگار

 

می خندم

به خنده های مکرر که گریه می پاشند

به این ردیف سمج چند بار می خندم

چهار پایه ی دنیا هُلم نمی دهد و …

نه مثل حلقه ی بالای دار می خندم

به جای اسم تو بمبی تهِ تهِ قلبم

                 ۴ ، ۳ ، ۲ و  یک / انفجار ….

 

از : محمد ارثی زاد

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی