امروز :جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
شعر

۹۴۶

 

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم

 

یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم

 

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

 

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم

 

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

 

از : محمدعلی بهمنی

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی