امروز :شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۷۵۵

نگاهم کن که دلتنگ توام بانـــوی من لطفاً

پریشانم بیا دستی بکش بر موی من لطفاً

 

تو سردت می شود خوابت میآید استرس داری

سرت را زودتـــر بگذار بـــر بازوی من لطفاً

 

بد است ایـــن نـــور، نور ِ مستقیـــمِ آفتــابِ بد!

تو خورشیدم شو و چشمی بچرخان سوی من لطفاً

 

چرا این مبلها اینقدر بی رحمانه دور از هم…؟

بیــا بنشین کمـــی نزدیکتـر پهلــوی من لطفاً

 

شبیه کوچه ای بی عابرم انگشتهایت را

بگو تا رد شوند از لابلای مـــوی من لطفاً

 

ندارد بالش اصلاً این هواپیما تو مثل ماه

سرت را باز هم بگذار بر زانوی من لطفاً

نمی خواهم بخوابم دوست دارم دستهایت را-

ببینم، این پتــو را هی نکش بر روی من لطفاً

 

من از استاد دانشگاه بودن خسته ام بنشین

به جای این همه شاگـــرد رویاروی من لطفاً

 

بیــــا و در لبـــاس میهمـــاندار هـــواپیمــــــــــا

بگو: این چشم! این لبهام! این گیسوی من! لطفاً…!

 

خودت خم شو نگاهم کن ببوس آهسته نازم کن

بگو امشب بنوش از قهــــوه با لیمـــوی من لطفاً

 

ببر با خود درون باغ یک افسانه خوابم کن

بگو خنجر بساز از گوشۀ ابروی من لطفاً

 

…شکارت می کنم گم می شوی…با گریه می گویم:

پری! برگــرد سمت شیشـه ی جادوی من لطفاً!

 

شکارت می کنم خون تو را در کاســه می نوشم

تنت مِه می شودکم کم…بخواب آهوی من! لطفا…

 

من از این «ارتفاع پست» می ترسم تو با من باش

شبیه ماه بنشین تا سحـــر پهلـــــوی من لطفاً…

 

 

 

از : محمدسعید میرزایی

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی