امروز :پنج شنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
شعر

۷۴۷

 

چراغ ساعت شش روی ریل ها روشن

قطاری آمد از آغاز ماجــــــرا روشن

 

به این که؛ هیچ کسی مثل من نمی پلکد

قطار پلک نزد از ستـاره تا روشن

 

از آن سوی پرده ، آفتاب پیدا شد

و بعداز آن ،شب، گسترده شد،هوا روشن

 

قطار آمده با کفش های آهنی اش

به اتفاق زنی تازه ردپا روشن

 

زنی که از پس پرده به آفتاب شبیه

زنی که کرده تمام دریچه را روشن

 

سکوت کرده در آن ایستگاه سرد سپید

به خود نهیب زدم تا شود صدا روشن

 

سلام کردم و زن ایستگاه را نگریست

که بود در وسط برف جا به جا روشن

 

قدم به دیده ی ما می نهید خانم! نه؟

چه تازه اید و چه خوبید! چشم ما روشن!

 

تمام دهکده از عطر یاس پر شده است

گلی نمانده به جز ‹نرگس› شما روشن

***

به آخر رویا می رسم و چشمانم

رسیده اند به پایان ماجرا خاموش

 

چرا دروغ بگویم ردیف را خانم؟!

نیامدید و زمین ماند بی صدا ـ‌‌‌‌‌‌‌ خاموش ـ

 

نیامدید و ندیدید روی ریل آیا

چراغ ساعت شش روشن است یا خاموش؟

 

 

از : مجتبی صادقی

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی