امروز :پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۸۶۴

 

زندگی دو لحظه‌ست؛

لحظه‌ای‌که می‌خندی و ابرها

شبیه پیرمردهای چاق بستنی‌فروش می‌شوند

و لحظه‌ای‌که می‌رقصی و بادها

در تمام نی‌لبک‌ها می‌وزند

و نخ بادبادک‌های بُرده را

دوباره به انگشت کودکان گره می‌زنند

 

میان این دو لحظه گاهی

دنیا به‌طرز عجیبی بزرگ می‌شود

و گاهی آن‌قدر کوچک که باور نمی‌کنی

وقتی می‌دوی و صدای همسایه‌ها را درمی‌آوری

دنیا را روی سرت گذاشته‌باشی

 

سپیدبرفی سبزۀ من!

دنیا جای خوبی برای رؤیاهای صورتی تو نیست

و حلقۀ پلاستیکی کوچکت را

حتی فنجان‌های اسباب‌بازی‌ات به فال نیک نمی‌گیرند

 

بخند!

بالابلندبانوی فردای ناگزیر!

پیش از آنکه نسل کوتوله‌های وفادار قصه‌ها منقرض شوند

و آنکه عاشقانه تو را می‌بوسد

تکه‌های لبخندت را میان دندان‌هایش له کند

 

برقص!

پیش از آنکه پروانه‌ها

خاطرۀ گل‌های پیراهنت را

برای شکوفه‌های پلاسیده تعریف کنند

و حریر نازک دامنت را

دست‌های زِبر زندگی نخ‌کش کند

 

بخواب!

پیش از آنکه چوپان‌های قصۀ من راست یا دروغ

گرگ‌های گرسنه را به خوابت بیاورند

و آرامشت را

حتی در قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب پیدا نکنی.

 

 

 

از : لیلا کردبچه

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی