امروز :پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۷۷۰

 

نمی‌خواهم نگرانت کنم امّا

هنوز زنده‌ام

و این روزها هربار حواسم را پرت کرده‌ام در خیابان

بوق اولین ماشین، عقب‌عقبم رانده است

نمی‌خواهم نگرانت کنم امّا

این شب‌ها  هربار

ناامیدی مرا به پشت بامِ خانه رسانده است

با احتیاط پله‌ها را

یکی

یکی

یکی

پایین آمده‌ام

با اینکه می‌دانستم در من

دیگر چیزی برای شکستن نمانده است

این شب‌ها روی پیشانی‌ام

جای روییدنِ شاخ می‌خارد و

پوستم این شب‌ها زبر و خشن شده است

و تو از شکوه کرگدن شدن چه می‌دانی؟

و بر این سیارهء خاکی موجوداتی هستند

که سرانجام فهمیده‌اند

بی‌عشق می‌شود زنده ماند

موجودات عجیبی

که بی‌آنکه کسی جایی نگرانشان باشد

با احتیاط از خیابان عبور می‌کنند

پله‌ها را دست‌به‌نرده پایین می‌آیند

و صبح‌ها در پارک می‌دوند

موجودات باشکوهی

که اگر خوب به سخت‌جانی چشم‌هایشان خیره شوی، می‌فهمی

هنوز نسل دایناسورها منقرض نشده است -

نمی‌خواهم نگرانت کنم

نمی‌خواهم نگرانت کنم امّا

امّا

نداشتنت را بلد شده‌ام

و مثل کودکی که سرانجام فهمیده است

تمام آنانچه در تاریکی‌ست

همان‌هاست که در روشنایی‌ست،

به خیانتِ دست‌های تو فکر می‌کنم

که تمام این سال‌ها

چراغ‌ها را

خاموش نگه داشته بودند…

از : لیلا کردبچه

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی