زنی تمام خدا را به قرص نان می داد
شبی که طفل یتیم اش ز درد جان می داد
تمام کوچه پر از برف بود و او می رفت
و سهم سرد خزان را به استخوان می داد
چراغ عاطفه در خانه ای نمی رویید
اگر چه ناله به چشمان خواب جان می داد
سگی ز نالهی آن زن دل اش به درد آمد
و جای خرده نان را به او نشان می داد
طلوع یک سحر تازه بود و وقت نماز
و بی خبر که زنی هم شبی اذان می داد
از : لیلا مهدوی