امروز :چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۵۳۳

 

زنی تمام خدا را به قرص نان می داد

شبی که طفل یتیم اش ز درد جان می داد

تمام کوچه پر از برف بود و او می رفت

و سهم سرد خزان را به استخوان می داد

چراغ عاطفه در خانه ای نمی رویید

اگر چه ناله به چشمان خواب جان می داد

سگی ز ناله‌ی آن زن دل اش به درد آمد

و جای خرده نان را به او نشان می داد

طلوع یک سحر تازه بود و وقت نماز

و بی خبر که زنی هم شبی اذان می داد

 

از : لیلا مهدوی

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی