امروز :جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
شعر

۸۰۷

انگار همیشه روبروی دری ایستاده‌ام
که کلیدش را نداشتم
اگرچه می‌دانستم
هدیه‌ای نهانی
پشت در دارم.

تا وقتی یک روز
چشم‌هایم را برای دمی بستم
و یک بار دیگر نگاه کردم
و حیرت نکردم
برایم مهم نبود
وقتی غژاغژ لولا و در را می‌شنیدم
و می‌خندیدم
مرگ
دست‌هایش را به سوی من دراز کرده بود.

 

از : لیزل مولر

ترجمه : محسن عمادی

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی