امروز :جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

۱۲۶۲

 

 

 

آسمان را…!

 

ناگهان آبی است!

 

(از قضا یک روز صبح زود می بینی )

 

دوست داری زود برخیزی

 

پیش از انکه دیگران

 

چشم خواب آلود خود را وا کنند

 

پیش از انکه در صف طولانی نان

 

بازهم غوغا کنند

 

در هوای پشت بام صبح

 

با نسیم نازک اسفند

 

دست و رویت را بشویی

 

حوله نمدار و نرم بامدادان را

 

روی هرم گونه هایت حس کنی

 

و سلامی سبز

 

توی حوض کوچک خانه

 

به ماهی ها بگویی

 

سفره ات را واکنی

 

_نان و پنیر و نور_

 

تا دوباره

 

فوج گنجشک بازیگوش

 

بر سر صبحانه ات دعوا کنند

 

دوست داری بی محابا مهربان باشی

 

تازه می فهمی

 

مهربان بودن چه آسان است

 

با تمام چیزها از سنگ تا انسان

 

دوست داری

 

راه رفتن زیر باران را

 

در خیابان های بی پایان تنهایی

 

دست خالی باز گشتن

 

از صف طولانی نان را

 

در اتاقی خلوت و کوچک

 

رفتن و برگشتن و گشتن

 

لای کاغذ پاره ها

 

نامه هایی بی سرانجام پس از عرض سلام …

 

نامه های ساده ی باری اگر جویای حال و بال ما باشی…

 

نامه های ساده ی بد نیستم اما…

 

نامه های ساده ی دیگر ملالی نیست غیر دوری تو …

 

گپ زدن از هر دری

 

با هر در و دیوار

 

بعد هم احوال پرسی

با دوچرخه

 

با درخت و گاری و گربه

 

با همه با هرکس و هر چیز

 

هر کتابی را به قصد فال وا کردن

 

از کتاب حافظ شیراز

 

تا تقویم روی میز

 

آب پاشی کردن کوچه

 

غرق در ابهام بوی خاک

 

در طنین بی سرانجام تداعی ها ..

 

با فرود

 

قطره

 

قطره

 

قطره های آب روی خاک

 

سنگفرش کوچه ایی باریک را از نو شمردن

 

در میان کوچه ایی خلوت

 

روبروی یک در آبی

 

پا به پا کردن

 

نامه ایی با پاکت آبی

 

_پاکت پست هوایی_

 

بر دم یک بادبادک بستن و آن را هوا کردن

 

یادگاری روی دیوار و درخت و سنگ

 

روی آجرهای خانه

 

خط نوشتن با نوک ناخن

 

روی سیب و هندوانه

 

قفل صندوق قدیم عکس های کودکی را باز کردن

 

ناگهان با کشف یک لحظه

 

ازپس گرد و غبار سال های دور

 

باز هم از کودکی آغاز کردن

 

روی تخت بی خیالی

 

روی قالی

 

تکیه بر بالش

 

در کنار مادر و غوغای یکریز سماور

 

گیسوان خواهر کوچکترت را

 

با سر انگشتان گیجت شانه کردن

 

و انار آبداری را

 

توی یک بشقاب آبی دانه کردن

 

امتداد نقش های روی قالی را

 

با نگاهی بی هدف دنبال کردن

 

جوجه زرد و ضعیفی را که خشکیده

 

توی خاک باغچه

 

با خواندن یک حمد و سوره چال کردن

 

فکر کردن ، فکر کردن

 

در میان چارچوب قاب بارانخورده ی اسفند

 

خیره گی از دیدن یک اتفاق ساده در جاده

 

دیدن هر روزه ی یک عابر عادی

 

مثل یک یادآوری

 

در سراشیب فراموشی

 

مثل خاموشی

 

ناگهانی

 

مثل حس جاری رگبرگهای یک گل گمنام

 

در عبور روزهای آخر اسفند

 

حس سبزی ، حس سبزینه !

 

مثل یک رفتار معمولی در آیینه !

 

عشق هم شاید

 

اتفاقی ساده و عادی است..

 

 

 

 

از :‌ قیصر امین پور

 

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی