امروز :جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۸۲۶

من خالق خودم بودم

کوه بودم

که ایستادم بر زمین

با دست راستم

یک سمت زمین را کشیدم بالا

که قله ام

سمت دیگرش را

با دست چپم دروغ گفتم

من با اصرارِ خودم

این لحظه ى تاریخى را

از خودم عکس گرفتم

قاب کردم

تا

کوه را براى کادوى تولدت

به خانه بیاورم

به خانه که آمدم

چند بار

روى دیوار اطاقمان جا به جا شدم

محکم به دیوار کوبیدم

زنى را

محکم به دیوار کوبیدم

سرى که درد مى کند را

کوبیدمش به گریه هایى

که از همین کوه سرچشمه مى گرفت

کوبیدمش به تیشه اى که دست من نبود

اى مرد !

من تو را نمى شناسم

اما نمى دانم

چرا

هر وقت دلتنگ تو مى شوم

رو به روى کوه مى ایستم

خودم را بلند صدا مى زنم

اما نام تو را نمى شنوم

مشت میزنم

مشت میزنم به کوهى که سنگ نیست

مشت میزنم که گریه شوم

مشت میزنم به میخ هایى

که مرا آویزان تو کرده اند

مشت میزنم به خاطره اى که نداریم

مشت میزنم به قابى که عکس ما دو نفر نیست

نیست

این عکس تنهایى من است

که هر شب

مثل شبهاى قبل

قاب را سر و ته مى کنم

کوه میریزد

زن میریزد کفِ اطاق

صبح

تو بیدار میشوى

و قبل از اینکه چاى را دم کنى

مرا براى خانه تکانى ات

جمع مى کنى

میریزى توى سطل آشغالى

که از دیشب بیرون نبرده بودم

من

خالق خودم بودم

کوه بودم روزى…

 

 

 

از : فرامرز راد

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی