امروز :جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
شعر

۱۸۱۲

به قصه اى که خودِ من براى من میگفت

صداى رادیو هر شب به جاى من میگفت :

 

دوحبه بغض کنار دو چاى سرد شده

به گریه هاى نکرده که مانده درد شده

 

به اینکه آن سرِ میزت کسى نبود و ندید

به غیر کافه کسى گریه هام را نشنید

 

کنار میز من و تو، دو صندلى هم بود

براى گفتنِ غم گرچه صندلى کم بود

 

کنار صندلى ام صندلىِ تنهاییست

که بغض کرده براى زنى که تنها نیست

 

کنار صندلى ام صندلى نشسته نه تو

فقط دل من و او از کسى شکسته نه تو

 

همین که بغض کنم کافه خوب میداند

که مینشیند و با گریه شعر میخواند :

 

که مانده از من و تو کافه اى که “هفت” شدى

پرنده اى که رسید و نشست و رفت ، شدى

 

کسى نگفت که کافه بدون بال و پراست

کسى نگفت که چشمان قهوه اى ش تراست

 

که مانده از من و تو یک نفر که ما نشده

به “دوستت دارم” جمله ى ادا نشده

 

که مانده از من و تو هـیچکس به جز من و تو

نبود جز من و تو در قفس به جز من و تو

 

که مانده از من و تو جمع هاى یک نفرى

به هق هقى فردى زیرِ یک پتو سفرى

 

چقدر بعد از او من پتو بغل بکنم

چرا پتویش را جاى او بغل بکنم

 

به اینکه بالشتت زیر هـق هـقم خیس و

مگر به خواب ببینم دو سیب در دیس و

 

یکى براى من و گریه هاى هر شب تو

یکى براى تو و خنده هاى بر لب تو

 

بگو که بر لب تو سیب ها چه میدادند

که عکس هات همه عاشقانه افتادند

 

که مانده از من و تو دست هاى سردى که

نشسته است زنى بر گلوى مردى که

 

به کاش هاى زنت با تمام درد سرش

کبودى چشمش زیر مشت مرد سرش

 

که واو را من و تو باید از… جدا بکنیم

که من توام تو منى اینچنین صدا بکنیم

 

نگو که بین من و تو .. نگو که چیزى نیست

که ” واو” بین من و تو چه واوِ تنهاییست

 

 

 

از : فرامرز راد

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : ۱ دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی