امروز :جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
شعر

۱۸۱۷

زنی برهنه تر از شیشه، روبروی چراغ،

نشسته بود در اینجای شعر، کارم داشت

تنش، لبش، لبه های شکسته ی تیزی،

که من ته ِ کلمات شکسته دارم داشت

 

شبیه یک چمدان ِ مچاله در زندان،

شبیه لرزیدن، در میان تابستان

بدون ِ حرف، بدون ِ شروع یا پایان،

نشسته بود پر از مُردگی کنارم داشت ↓

 

گذشته های خودم را مرور می کرد و…

نگاهش از ته ِ مغزم عبور می کرد و

گرفته بود مرا از تو دووور می کرد و

دو جای پای گِلی توی روزگارم داشت

 

مسیر رو به عقب بود، رو به عصر حجر

عقب عقب بالا رفت پلّه هایی را

که می رسید به سقفی بدون ِ در در خود

که چند آجر ِ لَق، کج، در انتظارم داشت

 

خرابه های تنی تکّه تکّه تویم بود،

و بغض سنگی یک عمر در گلویم بود

دو چشم شیشه ای خیس روبرویم بود،

که نقش پنجره ای باز در فرارم داشت

 

فرار کرد زنی از ردیف ِ داشته ام،

از آن دری که به پایان ِ خود گذاشته ام

ردیف مین ها را در اتاق کاشته ام،

که انفجار گُلی بود که بهارم داشت…

 

 

از : فاطمه اختصاری

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی