به جرم اینکه دلم آه هست و آهن نیست
کسی به جز تو در این روزگار با من نیست
نه یک ــ نه ده ــ که تو را صد هزار بافه ی مو
دریغ از این که مرا صد هزار گردن نیست
تو را چنان که تویی هیچ شاعری نسرود
« زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس زن نیست»*
(مخاطبان عزیز! این زنی که می شنوید
فرشته ای است که البته پاک دامن نیست
که دست هر کس و نا کس دخیل ِ دامن ِ اوست
ولی رسالت ِ او مستجاب کردن نیست
طنین ِ در زدنش منحصر به این فرد است
که هیچ طنطنه ای اینقدر مطنطن نیست)
ــ خوش آمدی … بنشین … آفتاب دم کردم
که چای دغدغه ی عاشقانه ی من نیست
زمانه ای شده خاتون که هفت خوان از نو
پدید آمده اما یکی تهمتن نیست …
از : علیرضا بدیع
* حسین منزوی