امروز :جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
شعر

۱۷۱۴

چرا وقتی می‌روی

همه جا تاریک می شود ؟

انگار از اول مرده بودم

و ترسیده بودم

و تو هم نبودی…

نه اینکه گریه کنم، نه

فقط دارم تعریف می‌کنم چرا بغض کرده بودم

و آرام نمی‌گرفتم …

چه آرزوی دل‌انگیزی‌ست !

نوشتن افسانه‌ای عاشقانه

بر پوست تنت

و خواندن آن

برای تو …

چه آرزوی شورانگیزی‌‌ست !

تملّک قیمتی‌ترین کتاب خطی جهان

ورق ورق کردنش ،

دست به آن کشیدن ،

و همین نوازش ساده

که زیر نگاهم لبخند بزنی …

چه افسانه‌ی قشنگی

به تنت می‌نویسم

بانوی من !

چه قشنگ به تنت افسانه می‌خوانم

سراسیمه آمدن

و دستپاچه بوسیدن

با تو

زیر نگاهت افسون ‌شدن

با من …

می‌دانی ؟

حتی صدای قلبم هم نمی‌آمد

انگار همه‌اش را برای نفس‌هات شمرده باشم

حالا تمام شده بود …

نه اینکه ترسیده باشم ، نه

فقط می‌خواستم بگویم چرا نصف شب پاشدم

و رفتم زیر تخت خوابیدم که خدا مرا

بی تو نبیند …

از : عباس معروفی

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی