می داند این غریبه که تا سالهای سال
دائم همین غریبی و دائم همین ملال
دارد کسی دوباره تو را گریه می کند
در پشت این نقابِ من ِ شاد و بی خیال
تو لحظه ی رسیدنی و درک می کنند
شوق مرا به آمدنت میوه های کال
پائیز بود …. رفتی و انگار در دلم
باران گرفته است از آن روز تا به حال
طوفان رسید و ریخت به جانت غبار و سنگ
تا خواستم بنوشمت ای برکه ی زلال
اینجا مجال آهن و سنگ است و مردمش
دیگر نمی دهند به امثال ما مجال
از : عادل سالم