امروز :شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۸۲۵

شروع:خودکشی عابری پس از کار و

پلیس آمده با سوت های کشدار و

پلیس؛تکه ای از ایستگاه مترو بود

همیشه با در و دیوار در کلنجار و

مسیرهای درازی که پشت هم می رفت

شبیه جاروی برقی؛و سیمِ سیار و

پلیس،زندگی اش مثل پله برقی بود

دقیقه های زیادی ولی به تکرار و

همیشه نیم نگاهی به گفتگوها داشت

میان دستفروشان و یک خریدار و

به حرف دستفروش و مسلسل دهنش

به زن،به بشکه ی باروت توی انبار و

 

به ده دقیقه ی قبل از شروع برگردیم

 

نگاه مُرده ی یک زن میان یک دریا

به قطعه قطعه ی چشمش دچار تجزیه و

به تکه تکه شدن بعد یک جدایی تلخ

و آخرش تک و تنها شبیه روسیه و

به او که مُشت قوانین رفیق چشمش بود

هوای سرفه ی او تلخ،از دلِ ریه و

زنی که بویِ تنش توی کودکی مانده

گرفته زندگی اش بوی تند ادویه و

زنی که وعده ی یک باغ،زیر پایش بود

ولی همیشه طلبکار کلِ مهریه و

به او که آخر شب آسمان در گلویش

همیشه ابر شده با صدای مرضیه و

 

به ده دقیقه ی قبل از شروع برگردیم

 

به حال دستفروشی دویده در مترو

نشسته روی موزاییک،غرق استرس و

به حال دستفروشی که بین جمعیت

هزار مرتبه در روز می شود پِرِس و

به چشم دوخته بر جنس داخل کیفش

و چشم دیگر او فحش های بازرس و

به قفل زانوی او که شکسته و لق است

به ضجه ی ریه هایش،هوارِ خس و خس و

به ترس دستفروش از رقیب دیگر خود

دوباره استرس و هر دقیقه استرس و

دعا دعا که شب از آسمان به او نرسد

که بلکه او بفروشد چهار تا بُرِس و

 

به ده دقیقه ی بعد از شروع می آیم

به سیل مردمِ در ایستگاهشان جاری

پلیس،حادثه را مثل زندگی میدید

که خسته است از این اتفاق تکراری

خمیر پیکر خونین آن جسد زن را

به فکر برده که شاید منم، و بسیاری

و حرف دستفروشی به گوش یک عابر

که آن جنازه فراری شده از این خاری

و ایستگاه قدیمی،منم که خواهم مُرد

هزار بار در این زندگیِ اجباری

 

 

از : سیدوحید حسینی

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی