امروز :پنج شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
شعر

۱۷۱۳

بدون ساک بدون بلیط در ترنم

نشسته غربت تاریخ در خطوط تنم

«قبای ژنده خود را کجا بیاویزم؟!»

به گریه پسرم یا به دست‌های زنم

چقدر بوسه که پشت لبان دوخته است

چقدر بغض که در حال منفجر شدنم

که عاشقانه‌ترین شعر روزگار تویی!

که گریه‌دارترین مرد این قبیله منم!

منی که قفل‌شده دست‌هام در زنجیر

چگونه دست به تصمیم بهتری بزنم؟!

هزار راز نگفته‌ست در میان سرم

هزار ردِ کبودی نشسته بر بدنم

مرا به نورِ پسِ ابرها امید نده!

که از سیاهی پایان قصه مطمئنم

که سایه‌ها ته کوچه چنان مرا بکشند

نه قبر می‌ماند! نه جنازه! نه کفنم

نه می‌شود که در این اضطراب سر بُکُنم

نه می‌­شود که از این آب و خاک دل بِکَنم

که گریه می‌کنمت مثل بچه‌های طلاق

که فکر می‌کنمت… تلخ می‌شود دهنم!

نه شوق رفتن و نه انتظار برگشتن

خرابه‌ای‌ست به جا از غرورم و وطنم

از : سیدمهدی موسوی

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی