امروز :جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

۱۴۲۳

 

وایستاده مثل مردی ایستاده

مثل شبی که گریه کردی ایستاده

له میکند در زیر پا خود را … مهم نیست

می خواهدت، می خواهدت اماّ مهم نیست

حس می کند هرگز تو را … حتماً ندیده

درمی رود مانند مرغی سربریده

با هرچه دارم – از تو دارم – می ستیزم

دیگر نمی خواهم ترا اصلا عزیزم!

هی قطره،قطره… قطره،قطره،آب گشتم

بگذار از چشمان تو پایین بریزم

من عاشقم … بیخود تقلاّ میکنم هی

ازتو به سمت دیگر تو می گریزم

اینجا نشسته پیش من درحلقه ای زرد

حس تصرفّ درتنم در بستر درد …

-استاد! من که مرده ام، به…من چه مربوط

که شعر باید در سراپا ره نمی کرد؟!

از اول این درس هی از زن نوشتم

هی عشق املا کرد … وهی من نوشتم

اصلا کسی میفهمد این را که چرا مرَد

لبخند بر لب در دل خود گریه می کرد؟

من عاشقم که عاشقم که غم ندارم

غیر از زنی که نیست چیزی کم ندارم

اصلا چرا من را به خود تشبیه کردید؟!

خانم شما قلب مرا تشریح کردید!

وخون من پاشید روی دستهاتان

من جیغ می … ساکت نشستم زیر باران

وتیغ جراّحی مرا آرام طی کرد

وعاقبت تبدیل شد به حلقه ای زرد

وایستاده مثل مردی ایستاده

درانتظار لحظه ی پایان جاده

ویک گل خشکیده بی بو … مهم نیست

وپرتگاهی که برای او مهم نیست

وزن که هرگز نیست… ودنیای تازه…

استاد ما مُردیم …! خانم با اجازه!!

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی