امروز :پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۳۵۱

 

مثل پاندای احمقی بودن

به خیال درخت چسبیدن

ترس ازفرق خواب و بیداری

مثل مرده به تخت چسبیدن

خسته در انتظار هیچ جواب

به سؤالات سخت چسبیدن

خستگی لباس از تنها

به تن بندرخت چسبیدن!

راه رفتن میان آدمها

گمشدن توی کوچه ی بن بست!

تکیه دادن به سینه ی دیوار!

بغض از دست دادن «ازدست»

از نخی پاره گمشدن در باد

شورش چند باد باد کم ست

شستن و پهن کردن یک عشق

برطنابی که در تو پاره شده ست

ل*خ*ت، باران عصر را رفتن

تا دویدن به وقت دیدن ایست!

بغلت رفتن از هزاران ترس

گریه کردن! که خانه ات ابری ست *

پرش از ارتفاع یک کابوس

به صدایت:

«بخواب! چیزی نیست…  »

خواندن یک ترانه ی غمگین

تکنوازی مرد ساکسیفونیست **

خودکشی کبوتری غمگین

عاشق چند دانه بادکنک!

به «چرا» یی همیش۰ی مصلوب

از یقین همیشگیت به شک!

خواب رفتن میان بوسه ی تو

طعم شیرین چند بسته نمک…

صبح بیدار میشود، بیتو!

بیصدا گریه میکند:

«به درک! »

خسته از عقل،خسته از بودن

روی سیگار، بارزد خود را

مثل یک خنده ی جنون آمیز

توی این شعر،جار زد خود را

راوی ات دست برد در قصّه

ازکنارت کنار زد خود را

عشق، پاندای کوچک من بود

ازدرخت تو دار زد خود را…

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

* خانه ام ابری ست … نیما یوشیج

** داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد …. ماتئی ویسنییک

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی