امروز :جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

۱۲۲۶

با سبد رفتم به میدان ، صبحگاهی بود
میوه ها آواز می خواندند .
میوه ها در آفتاب آواز می خواندند .
در طبق ها ، زندگی روی کمال پوست ها خواب سطوح جاودان می دید .
اضطراب باغ ها درسایه هر میوه روشن بود .
گاه مجهولی میان تابش به ها شنا می کرد .
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می داد .
بنیش هم شهریان ، افسوس ،
بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود .

من به خانه بازگشتم ، مادرم پرسید :
ــ میوه از میدان خریدی هیچ ؟
میوه های بی نهایت را کجا می شد میان این سبد جا داد ؟
ــ گفتم از میدان بخر یک من انار خوب .
امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت .
ــ به چه شد آخر خوراک ظهر …
ــ …

ظهر از آیینه ها تصویر ِ به تا دوردست ِ زندگی می رفت .

 

 

از : سهراب سپهری

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی