راهرو خانه غمگین است
و دستگیرهی در خوب میداند که
روزهاست به روی دو نفر بسته نشده است…
تنهاییام را
به پنجره گره زدهام،
زمان میگذرد
و از همه بدتر اینکه
تخت،
نجوای دو دیوانه عریان را
که در گوش هم دروغ میگویند،
از خاطر برده است؛
ولی سیگار ناتمامم خوب میداند
تمام که شد
حرفها داریم…
درخت خانه خوب میداند
این پاییز که بیاید
در کنارم نیستی…
قبر خوب میداند
امشب
سالهای نبودنت را جشن میگیرم…
از : سجاد سوری