امروز :شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۰۹۰

 

ان قدر مرا با غم دوریت نیازار

با پای دلم راه بیا قدری و بگذار،

 

این قصه سرانجام خوشی داشته باشد

شاید که به آخر برسد این غم بسیار

 

این فاصله تاب از من دیوانه گرفته

در حیرتم از این همه دلسنگی دیوار

 

هر روز منم بی تو و من بی تو ولاغیر

تکرار… و تکرار… و تکرار … و تکرار…

 

من زنده به چشمان مسیحای تو هستم

من را به فراموشی این خاطره نسپار

 

کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد

با خلق نکرده ست ؛ نه چنگیز، نه تاتار!

 

ای شعر، چه می فهمی ازین حال خرابم؟

دست از سر این شاعر کم حوصله بردار

 

حق است اگر مرگ ِ من و عالم و آدم،

بگذار که یک بار بمیریم؛ نه صدبار!!!

 

تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم؛

یک دایره آن قدر بزرگ است که پرگار.

 

اوج غم این قصه در این شعر همین جاست:

من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار…

 

 

 

از : رویا باقری

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی