امروز :شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۰۵۰

 

*با جهانی عوض نخواهم کرد،هدیه ای را که از خداوند است*

آن که این جمله را برایم گفت زخمی آخرین پدافند است

 

در نگاهش پرنده ای انگار آرزوی رها شدن دارد

در دلش یک نفر پریشان است؛ سال ها می شود که دربند است

 

با دودستش گذشته هایش را می سپارد به دست چشمانم

می برد از میانمان او را (یا حسین)ی که روی سربند است

 

سرفه های مکررش یعنی : روح او با تنش نمی سازد

مثل ما از همین حوالی بود؛ فارق از هرچه پیش و پس وند است

 

خاطرم نیست شصت یا هفتاد! ؛ نمره ای که به عشق او دادند

با خودم فکر می کنم حالا نمره ی عاشقی من چند است؟!

 

خیسی شانه های شب کافی ست ، تا بدانی چقدر دلتنگ است

یادگار گذشته ای نزدیک ، بر لبانش اگرچه لبخند است

***

آن طرف تر پرنده ای پر زد، اشک من اتفاق شد افتاد

رفتنش ماجرای تلخی بود، گرچه از این که رفت خرسند است

 

با همین فرق ساده روحم را با قفس های خود می آزارم

دست هایش شکست بندش را… دست هایم هنوز پابند است…

 

 

 

 

از : رویا باقری

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی