در این شهر بزرگ یاس آلود
مذبوحانه، مرگ را
به انتظار نشسته ام .
اینجا، در کارخانه ای
با وسعت دنیا،
همنوعان بدبختم
که خون سرخ آنها
در رگم جاریست،
درمانده و ترسان
چون ماهی
اسیر قلابهایی از آهن .
از اعماق وجودم
می کشم فریاد.
نه تابی وتوانی که
رها سازم آنها را
زچنگ فتنه صیاد .
نه یارایی که بگشایم
زنجیرهای فولادین
زدستان وزپاهاشان
که می راند،
گاهی پیش، گاهی پس
تا وادارد آنها را
به کاری سخت وجانفرسا
در کارخانه د نیا .
وآن صیاد،
آن صیاد خون آشام
ندارد هرگزآن سودا،
که بردارد از حلقومشان قلاب .
حتی درکنار ساحل دریا
حتی درکنار ساحل دریا
از : دی اچ لارنس