امروز :جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
شعر

۹۶۴

 

میان این برهوت
این منم

من ِ مبهوت
بیا !

بیا برویم
به آستانه گلهای سرخ در صحرا
و مهربانی را
ز قطره قطره باران ز نو بیاموزیم
بیا !
بیا برویم
به سبزه زار که گسترده سینه در صحرا
بیا که سبزه ی ‌آن دشت را لگد نکنیم
و خواب راحت پروانه را نیاشوبیم
گیاه ِ تشنه لب ِ دشت را به شادابی
ز آب چشمه ، شراب شفا بنوشانیم
بیا !

بیا برویم
و مهربانی ِ خود را به خاک عرضه کنیم
که دشت تشنه ی عشق است و شهر بیگانه
بیا ! بیا برویم
که نیست جای من و تو
که جای شیون نیز …
نه سوز سرما اینجا
که خشمی آتش وار
به شاخه سر نزده هر جوانه
می سوزد !
نه پر گشود پرنده در اوج در پرواز
که شعله های غضب جوجه پرستو را
درون بیضه به هر آشیانه

می سوزد !
تمام مرتجعان غول گول دنیایند
همیشه سد بلندی به راه فردایند
بیا ! بیا برویم
که در هراس از این قوم کینه توزم من
و سخت می ترسم
که کار را به جنون
و مهربانی ما را به خاک و خون بکشند
چگونه می گویی
به هر کجا که رویم آسمان همین رنگ است
بیا ! بیا برویم
آه ! من دلم

تنگ است
بیا ! بیا برویم
کجاست نغمه ی عشق و نسیم آزادی
در این کویر نبینم نشان آبادی
نشانه ی شادی
دلم گرفت از این شیوه های شدادی
بیا ! بیا برویم
خوشا رستن و رفتن
به سوی آزادی ….

 

 

از : حمید مصدق

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی