گل خورشید وا می شد
شعاع مهر از خاور
نوید صبحدم می داد
شب ِ تیره سفر می کرد
جهان از خواب برمی خاست
و خورشید جهان افروز
شکوهش می شکست آنگه
ــ خموشی ِ شبانگاه ِ دژم رفتار
و می آراست
عروس صبح را زیبا
و می پیراست
جهان را از سیاهی های زشت ِ اهرمن رخسار
زمین را بوسه زد لب های مهر آسمان آرا
و برق شادمانی ها
به هر بوم و بری رخشید
جهان آن روز می خندید
میان ِ شعله های روشن خورشید
پیام فتح را با خود از آن ناورد
نسیم صبح می آورد
سمند خسته پای خاطراتم بازمیگردید
و می دیدم در آن رویا و بیداری
هنوز آرام
کنار بستر من مام
مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد
برایم داستان می گفت
برایم داستان از روزگار باستان می گفت
سرشکی می فشانم من به یاد ِ مادر ناکام
دریغی دارم از آن روزگاران ِ خوش آغاز ِ
ــ سیه فرجام
هنوز اما
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری
دریغا صبح هشیاری
دریغا روز بیداری …
از : حمید مصدق