امروز :چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

۱۲۱۱

…. کلاغان سیه

ــ این فوج پیش آهنگ ِ شام تار

فراز شهر با آواز ناهنجار

رسیدند آن زمان چون ابر ظلمت بار

زمین رخت ِ عزای خویش می پوشید

زمان

ــ ته مانده های نور را در جام خاک خسته می نوشید

فرو افتاده در طشت افق خورشید

میان طشت خون خورشید می جوشید

سیاهی برگ و پَر بگشوده

پیچک وار

بر دار و در و دیوار

می پیچید

شبانگاهان به گلمیخ زمان

شولای شوم خویش می آویخت

و بر رخسار گیتی رنگ های قیرگون می ریخت

در این تاریکی مرموز ، شهر بی تپش مدهوش

چراغ کلبه ها خاموش

در این خاموش شب اما ،

درون ِ کوره ی آهنگری یک شعله سوزان بود

لب هر در

به روی کوچه ها آهسته وا می شد

و از دهلیز قلب خانه ها با خوف

سراپا واژه ی انسان رها می شد

هزاران سایه ی کم رنگ در یک کوچه

با هم آشنا می شد

طنین می شد

صدا می شد

صدای بی صدایی بود

فرمان اهورایی

درون ِ کوره ی آهنگری آتش فروزان بود

و بر رخسار کاوه سایه های شعله می رقصید

غبار راه ِ سال و ماه

نشسته در میان جنگل گیسوی مشگین فام

خطوط چین پیشانی

نشان از کاروان رفته ی ایام

نهاده پای بر سندان

دژم ، پژمان

پریشان بود

ستم ها بر تن و برجان او رفته

دلش چون آهنی در کوره ی بیدادها تفته

از آن رو کان سیه کردار

گُجسته اَژدهاک ِ پیر دُژ رفتار

ــ آن خونخوار

هماره خون گلگون ِ جوانان وطن می خورد

روان کاوه زاین اندوه می آزرد

اگر چه پیکرش را حسرتی جانکاه می کاهید

ولی در سینه اش دل ؟

ــ نه

ــ که خورشید محبت گرم می تابید

به قلبش گرچه اندوه فراوان بود

هنوزش با شکست از گشت سال و ماه

فروغ روشنی بخش امید و شوق

ــ در چشمش نمایان بود

در آن میدان

کنار کارگاه ِ کاوه جمعی جنگجو ، جانباز

فزونی می گرفت آن جمع را هر چند

در آنجا کاوه بر آن جمع جانبازان جنگاور

نگاهی مهربان افکند

اگرچه بیمناک از جان یاران بود

همه یاران او بودند

همه یاران با ایمان او بودند

همه در انتظار لحظه ی فرمان او بودند

و کاوه

ــ آن دلاور مرد آزاده ــ

سکوت خویش را بشکست و این سان گفت :

« گذشته سال های سال

که دل هامان تهی گشته است از آمال

اجاق آرزوها کور

چراغ عمرمان بی نور

تن و جانمان ، اسیر بند

به رغم خویشتن تا چند

دهیم از بهر ماران ِ دو کتف ِ اَژدهاک پیر

سر فرزند

مرا جز قارَن

ــ این دلبند

نمانده دیگرم فرزند

اگر در جنگ با دشمن

روان او رود از تن

از آن به تا سر او طعمه ی ماران دوش ِ

اَژدهاک ِِ دیو خو گردد

شما را تا به چند آخر

نشستن روز و شب اندوه و غم خوردن

شما را تا به کی باید

در این ظلمت سرا عمری به سر بردن

به خیزید !

کف دستانتان را قبضۀ شمشیر می باید

کماندارانتان را در کمان ها تیر می باید

شما را عزمی اکنون راسخ و پیگیر می باید

شما را این زمان باید

دلی آکاه

همه همدگر همراه

نترسیدن ز جان خویش

روان گشتن به سوی دشمن بد کیش

نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار

شکستن شیشه ی نیرنگ

بریدن رشته ی تزویر

دریدن پرده ی پندار

اگر مردانه روی آرید و بردارید

از روی زمین از دشمنان آثار

ود بی شک

تن و جانتان ز بند بدنگی آزاد

ــ دل ها شاد

تن از سستی رها سازید

روان ها را به مهر اورمزدا آشنا سازید

از آن ِ ماست پیروزی …

 

 

از : حمید مصدق

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی