امروز :پنج شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

۱۲۱۰

…. زمانی دور

در ایرانشهر

همه در بیم

نفس در تنگنای سینه ها محبوس

همه خاموش

و هر فریاد در زنجیر

و پای آرزو در بند

هزار آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش

فضای سینه از فریادها پُر بود و لب خاموش

و باد ِ سرد

ــ چونان کولی ِ ولگرد

به هر خانه ، به هر کاشانه سر می کرد

و با خشمی خروشان

شعله ی روشنگر اندیشه را

می کُشت

شب ِ تاریک را تاریکتر می کرد

نه کس بیدار

نه کس را قدرت گفتار

همه در خواب

همه خاموش

به کاخ اندر

که گرداگرد ِ آن را برج و بارو

ــ تا دل این قیرگون دریای وارون بود

نشسته اژدهاک دیوخو

بر روی تخت خویشتن هوشیار

مبادا کس شود بیدار

لبانش تشنه ی خون بود

نمانده دور

ز چشم و گوش او پنهان ترین جنبش

لبش را می فشرد آهسته با دندان

غمین ، پژمان

چنین با خویشتن نجوای گنگی داشت :

« جز اینم آرزویی نیست

که ریزم زیر تیغ ِ خویش خون مردمان ِ هفت کشور را »

ولیکن برنمی آورد هرگز آرزویش را

اَرَدویسور آناهیتا

که نیک است او

که پاک است او

که در نفرت ز خوی اَژدهاک است او

در آن دوران

در ایرانشهر

همه روزش چو شبها تار

همه شبها ز غم سرشار

نه در روزش امیدی بود

نه شامش را سحرگاه سپیدی بود

نه یک دل در تمام شهر شادان بود

خوراک ِ صبح و ظهر و شام ماران ِ دو کتف ِ اَژدهاک ِ پیر

مدام از مغز سرهای جوانان

ــ این حوانمردان ِ ایران بود

جوانان را به سر شوری است توفان زا

امید زندگی در دل

ز بند بندگی بیزار

و این را اَژدهاک پیر می دانست

از این رو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود

 

 

 

از : حمید مصدق

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی