امروز :پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

۱۲۰۹

(۱)

شبی آرام چون دریای بی جنبش

سکون ِ ساکت ِ سنگین ِ سرد ِ شب

مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد

دو چشم خسته ام را خواب می گیرد

من اما دیگر از هر خواب بیزارم

حرامم باد خواب و راحت و شادی

حرامم باد آسایش

من امشب باز بیدارم

میان خواب و بیداری

سمند خاطراتم پای می کوبد

به سوی روزگار کودکی

ــ دوران ِ شور و شادمانی ها

خوشا آن روزگار کامرانی ها

به چشمم نقش می بندد

زمانی دور همچون هاله ی ابهام ناپیدا

در آن رویا

به چشمم کودکی آسوده خوابیده ست در بستر

منم آن کودک آسوده و آرام

تهای دل از غم ایام

ز مهر افکنده سایه بر سر من مام

در آن دوران

نه دل پر کین

نه من غمگین ،

نه شهر اینگونه دشمنکام

دریغ از کودکی

ــ آن دوره ی آرامش و شادی

دریغ از روزگار خوب آزادی

سرآمد روزگار کودکی

ــ اینک در این دوران

ــ در این وادی

نه دیگر مام

نه شهر آرام

دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش

و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام

« تو اما مادر من مادر ناکام !

دلت خرم ، روانت شاد

که من دست ِ نیازی سوی کس هرگز نخواهم برد

و جز روح تو

ــ این روح ِ ز بند آزاد

مرا دیگر پناهی نیست

ــ دیگر تکیه گاهی نیست »

نبودم این چنین تنها

و مادر در دل شب ها

برایم داستان می گفت

برایم داستان از روزگار باستان می گفت

و من خاموش

سراپا گوش

و با چشمان خواب آلود در پیکار

نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار

در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت

در آن شب داستان ِ کاوه ،

آن آهنگر آزاده را می گفت ….

 

 

از : حمید مصدق

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی