و زنی را دیدم که در تاریکی ایستاده بود
و بوی علف های خشک شده یم داد
و چشم های غریبی داشت
و عشق را نمی فهمید
و لباس های زیبایش را ،
بر حسب عاریت از مادرش قرض گرفته بود
و وقتی نگاه نمی کرد پرنده ی عجیبی را در ذهن تداعی می کرد
و مشخص نبود که چه وقت گریه کرده است !
و مرد ،
ــ که زیر باران چتری در دست داشت ــ مقابل او ایستاد !
زن ُ شوهر همدیگر را ناباورانه نگاه کردند !
مرد ، وقتی نگاه نمی کرد
پرنده ی عجیبی را در ذهن تداعی می کرد !
او چشم های غریبی داشت !
آنها وحشت زده خیره به ماندند
و مدتها هیچ نگفتند ….
تا سرانجام هم صدا و هم زمان نجوا کردند :
عشق ُ رویاهایم …..
و برای اینکه پایان خود را ،
از این تجربه سنجیده باشند ،
دست ها را به طرف هم دراز کردند !
و لحظاتی بعد ،
آنها دست یکدیگر را گرفته و محتاطانه به راه افتادند !
آشفته از توهمی که آرام آرام ،
در قلب هاشان ته نشین می گشت !
آنها ، شادمانه به صورت هم لبخند زدند ،
بی آنکه این بار نجوا کنند !
نه ! عشق هیچگاه همسفر عقل نمی شود …
دست ها را حلقه کردند و
زیر یک چتر به کوچه ی روشن و بزرگی پیچیدند !
از : حسین پناهی