امروز :سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
شعر

۱۲۰

 

دریغا فرهاد که در بازار به چار سکه ی مسین سودایش می کنند و

در غرفه ، شاه و شیرین با پوزخندی از خنجر

تماشایش می کنند !

ساده دلا !

فرهادا !

که تیشه و کوهش را

به فریبی ستاندند و نامه و خامه اش به کف نهادند

ور نه در شرمساری این کار و بار

هیچ اگر نه دیگر بار

فرقش را به تیشه ای می شکافت ،

و آبروی عشق باز می ستاند !

دریغا عشق !

بی آبرویا !

که چار سکه ی مسین در کف

چهره به آستین قبای ژنده می پوشد

و در هیاهوی بازار

با زخم خونچکانش در دل

از دیده ها ، گم می شود !

 

از : حسین منزوی

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی