امروز :جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
شعر

۱۷۴۶

فکر می کنم

به اندازه

پیر شده باشیم!

آنقدر که تو

روی صندلی ات

چرت بزنی

و من

خاطراتمان را

تقسیم کنم :

۱)

در همان غار

زاده شدم

(نمی دانم

حالا کجاست!)

ما ۱۷ نفر بودیم

من

کوچک ترینشان بودم

پدر

ــ بعدها دانستم

نام او پدر است ــ

خورشید را سجده می کرد

مادر

مجسمه کوچک گِلی را

که از جان ما ۱۷ نفر

دوست تر می داشت

ما

برگهای زیتون را

به شرمگاهمان می چسباندیم

و با سنگ ریزه

قورباغه شکار می کردیم!

تو

در غار دیگری

زاده شدی

ــ با ترس چشم های درشتت ــ

شما

همسایه مان بودید!

روزی

بالای کوه

نشسته بودی

با ترس

آسمان را نگاه می کردی

صدایت کردم

خندیدی

عاشقت شدم!

آدم های اولیه

همیشه زود

عاشق می شوند !

۲)

بعد

آن روزهای بد آمدند

هوا سرد بود

برادرت می گفت

قحطی شده است

و شاید هم جنگ

می گفت

اگر جنگ باشد

می روم!

دیگر او را ندیدم

می گفتند به جنگ رفته است …

هوا سرد بود

من چماقم را

بر سر خواهرانت می کوبیدم

تو گم شده بودی

من عاشقت بودم

و اگر می خواستم تو را بکشم

به خاطر

دستور بت کوچک بود!

تو اما

گم شده بودی …

مادر

دستهایش خونی بود

و پیشاپیش ما

به قهقهه می خندید

ما فریاد می کشیدیم

و بت شما را

سنگ می زدیم!

به غارتان غذا نبود

به جنگل گریخیتیم …

برادر دهم را

خرس خورد !

فریاد می کشید

و بت کوچک را دشنام می داد

پیراهنش را

پوشیدیم و گذشتیم …

برادر سیزدهم

همان جا ماند

می گفت

می تواند با خرس ها دوست باشد

صلح

آخرین راه ِ

آدم های اولیه است!

برادر سیزدهم

روشنفکر بود

به او خندیدیم و گذشتیم …

برادر یازدهم

شاعر بود

کنار چشمه ای نشست

و با ماهی کوچکی

دوست شد

حرف های عجیبی می زد

و می خندید

گریستیم و گذشتیم …

مادر امّا

بقیه را با خود به شرق برد

می گفت آنجا

بت های بزرگتری هست!

من

خود را

زیر برف ها

پنهان کرده بودم

می خواستم تو را پیدا کنم

وگرنه این عمر دراز را

فایده چه بود …

برف آمد

سه قرن تمام …

به غاری پناه گرفته بودم

و تخم های

تیرانازاروس مرده ای را می خوردم

که خودزنی کرده بود

صبح ها

عرق کشمش

می خوردم

و اشنو می کشیدم

شب ها

دفتر خاطرات او را می خواندم

و می گریستم

آن سال ها

دنبال تو می گشتم …

۳)

بزرگتر شدم

ریش سپیدان را می شد

هر سویی پیدا کرد

تمامی

موعظه داشتند

و معجزه …

من آن روزها

در معبدی ظرف می شستم

شب ها

زیر درختی می خوابیدم

که جذامی ها را شفا می داد

شبی

زمین به هم آمد

و دیوار معبد

آوار شد …

خانه ها

خراب شده بودند

ریش سپیدان می گفتند

کار ماست !

قرن ها بعد دانستم

زلزله چیست

معجزه چیست!

آن شب امّا

ترسیده بودم

در خرابه ها

دنبال تو می گشتم …

فردا روز

با مسافر کوچکی

دوست شدم.

به من

تکه ای نان جو داد

و قدری عرق خرما

نمک گیرش شدم

افسار خرش را گرفتم

و راه افتادیم

از آسمان می گفت

و این که روزی

بت بزرگ را خواهد کشت

می دانستم دیوانه است

امّا او را

بسیار دوست داشتم

برایش از تو گفتم

با هم گریستیم

و اشنو کشیدیم

یک شب که خواب بودیم

قرار گذاشتیم

دنیا را عوض کنیم!

انگشت هایمان را بریدیم

و خون مان را

قاطی کردیم …

هنوز خون او

روی دست هایم است

همان شب

او را کشتم

و خرش را

دزدیدم!

۴)

مادر

زاییدن را دوست داشت

که زهدانش هر بار

سربازی جدید را

به بت کوچک پیشکش می کرد

او در شرق

کاهنی بزرگ شده بود

با کشتی

به شرق رسیدم

روزها

تسبیح می گرداند

شباهنگام

زیر پای بت بزرگ

می خوابید

هر ماه آبستن بود

می گفتند معجزه ی بت بزرگ است!

هزار سال آنجا بودم

تار می زدم

و شراب نارنج می خوردم

آنجا بود

که تو را دیدم

در نجیب خانه ای آواز می خواندی

و سپاهیان

در دهانت سکّه می انداختند

و بازوانت را

نیشگون می گرفتند

مرا که دیدی

گریختی

می گفتند به غرب رفته ای

تا دینی جدید را تبلیغ کنی …

آمدم

تا کناره های ایرتیش کبود

بزرگترین برادرانم

آن جا بود

مرا نشناخت

نامش را

چنگیز گذاشته بودند

شکار کردن را یاد نداشت

به کمان

گنجسکی را انداختم

بسیار گریست

و سوگند خورد

به خون بهای هر گنجشک

انسانی را بیندازد

شانه بالا انداختم

و گذشتم …

در جنوب

با فیل دیوانه ای دوست شدم

از جنگ گریخته بود

می گفت

اگر او را بیابند

تیر باران می کنند!

با هم شعر می گفتیم

و چپپق می کشیدیم …

روزی

او را لو دادم!

تیر بارانش کردند

هزار سال

ران هایش را می خوردم

نیمه شب ها می گریست

روی چشم هایش

سنگ گذاشتم

هنوز هم آن جاست

از چشم هایش اشک می آید

زیارتگاهش کرده اند …

۵)

به غرب آمدم

دنبال تو می گشتم

وگرنه

این عمر دراز را

فایده چه بود …

روزها

روسو می خواندم

و دوئل می کردم

شبها

دزدکی

خانه کـُنتسی می رفتم

که چهار بچه داشت

خسته که می شدیم

مرا باد می زد

و برایم

آوازهای محلّی می خواند

انقلاب که شد

سرش را بریدند

آن را

به دو سکه خریدم

هنوز هم دارمش

شب ها آه می کشد

و برایم

آوازهای محلی می خواند …

آن جا بود که تو را دیدم

بر شانه های طوفان نشسته بودی

و گیسوان خونین آنوانت را

شانه می کردی

خُردترین خواهران آنجا بود

سانسون پرهیزکار

شارلوت صدایتش می زد

هزار ژاکوبن

به هزار زحمت

دندانهای را

از گلوی مارا

بیرون کشیدند

در سنت اونوره پیدایش کردم

بر پله ها دست تکان می داد

دست تکان دادم

و گذشتم …

می گفتند

آمده ای

برای جنگ های استقلال

آن جا بود که پدر را دیدم

فحش هایش

طعم ودکا می داد

سبیل هایش

بلند شده بود

و پای راستش را

گلوله ی توپ

با خود برده بود

لنگ لنگان می آمد

و تفنگی قدیمی را

به دوش می کشید

با سر نیزه

روده هایش را بیرون کشیدم

و از رویش رد شدم

مرا شناخت

امّا چیزی نگفت

شاید نتوانست

گلوله ای در دهانش خالی کردم

تو اما

روی زانوی ژنرال واشنگتن

نشسته بودی

و دود سیگارت را

به صورتم فوت می کردی

خواهرانم آنجا بودند

پیر شده بودند

و به سکّه ای

با سرخپوست های کچل

گم شدند

بوی بوفالو می دادند

و رطوبت بچه

مرا دیدند

پیراهنشان را

تکان داند

سکّه ای انداختم

و گذشتم …

۵۰ سال

در بیشه ای پناه گرفتم

با سرخ پوستی چاقی

دوست شده بودم

که نام عجیبی داشت

روزها

دعوا می کردیم

و شب ها

چپق صلح می کشیدیم!

از چشم های تو

برایش گفتم

زبانم را نمی فهمید

امّا سرش را تکان می داد

و می گریست …

روزی

لطیفه ای قدیمی

برایش تعریف کردم

سرش را تکان می داد

و می گریست!

سرش را کندم

و توی رودخانه انداختم

تکان می خورد

و می گریست …

۶)

ردّات را گرفته بودم

آمده بودی شرق

برادر سیزدهم آنجا بود

ریش هایش را بلند شده بود

خانه اش سوخته بود

و زنش رفته بود پایتخت

برای دست فروشی

خودش امّا

تاپ می خورد

و با انگشت

مسیر تو را نشان می داد

جنگلی شده بود

دارش زده بودند

چهل سال تمام

در غاری پناه گرفتم

با عنکبوت لاغری

دوست شده بودم

شکار را

برایش آسان می کردم

ــ از سر نیاز

دوست شده بودیم ــ

نیمه شب ها

خفّاشی الکی

به دیدارمان می آمد

چای می خوردیم

و کنت پایه بلند می کشیدیم

از همسرش می گفت

که روزی

با عقابی عیّاش فرار کرد

از روز بدش می آمد!

آمدم پایتخت

روز ها

از دکان های سبزه میدان

پرتقال می دزدیدم

شب ها

قلچماق کافه ای شده بودم

بد مست ها را

بیرون می انداختم

دوباره تو را دیدم

قرآن می خواندی

و ضرورت مبارزه ی مسلحانه !

در کوچه ای

پیدایت کردم

چشم چپت

تیر خورده بود !

نعشت را انداختند

پشت کامیون

روسریت را انداختند

پشت جاده

الله اکبر می گفتی

و جیغ می کشیدی …

۷)

ندیدمت دیگر

تا تابستان آن سال …

صورتت را

سیاه بسته بودی

چماق را که

بر سرت کوبیدند

آن جا بودم

بلندت کردند

بردندت نمازخانه

دنبالت که آمدم

بیمارستان را

نشانم دادند

مادرت آن جا بود

با لباس سپید مرده شویی

به من خندید

می گفت :

من هیچ وقت

فرزندی نداشته ام !

من اما

همان جا ماندم

می دانستم

تو را پنهان کرده بودند

آخر)

دیگر

به هیچ کس نمی گویم

تو این جایی

وگرنه

این پرستار دیوانه

سرنگی دیگر

در دست هایم

خالی می کند!

دیروز

مادر

به دیدارم آمد

می خواست مرا

با خود به غار ببرد

مجسمه کوچکش را

به صورتم می مالید

و می گفت :

سجده کن!

سجده کن!

او تو را شفا می دهد!

امّا من

می خواهم این جا بمانم

این دیوانه ها تو را نمی بینند

امّا تو

کنارم نشسته ای

و با ترس

آسمان را نگاه می کنی!

سیگاری دیگر بگیران!

فکر می کنم

دیگر

پیر شده باشیم

آن قدرها که تو

روی صندلی ات

چرت بزنی

و من

خاطراتمان را

تقسیم کنم …

از : حامد ابراهیم پور

پ . ن :

ــ این شعر با نام “منظومه آدم اولیه” در کتاب “به هزار دلیل دوستت دارم” به چاپ رسیده است.

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی