امروز :پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۶۰۶

باران به روی پنجره هاشور می زند

باران گرفته است و دلم شور می زند…

در حسرت نوشتن یک شعر تازه ام

بگذار تا به حرف بیاید جنازه ام

از خواب های یخ زده بیرون بکش مرا

از این تن ملخ زده بیرون بکش مرا

در خاک تکه های تنم را نشان بده

با خود مرا ببر…وطنم را نشان بده

نگذار راه آمدنم را عوض کنند

نگذار نقشه ها وطنم را عوض کنند

نگذار تا اسیر شوم توی پیله ام

بی آبرو شوند زنان قبیله ام

نگذار دین هراس بریزد به دین من

نگذار چاه نفت شود سرزمین من

نگذار زخم های تنم بیشتر شود

نگذار رودخانه ی من بی خزر شود

من را ببر…ازین تن مطرود خسته ام

از این اتاق های مه آلود خسته ام

دست مرا بگیر … جهان را نشان بده

با من برقص…پیرهنت را تکان بده

با من برقص روی صداها و زنگ ها

با من برقص روی زبان تفنگ ها

با من برقص روی جهان های گم شده

با من برقص…با ملوان های گم شده

با من برقص روی تن بند ِ رخت ها

با من برقص زیر تمام درخت ها

با من برقص در ته بن بست های من

با من برقص…با بند ِ دست های من

دارند تکه های مرا بند می زنند

زنجیرهای من به تو لبخند می زنند

به گوشه های خونی ِ تاریک تر بیا

از من نترس…امشب نزدیک تر بیا

نزدیک باش…با هیجانم شریک شو

در تکه تکه کردن نانم شریک شو

در من هزار یاغی شمخال می زنند

در من پرندگان جهان بال می زنند

فکری برای کندن دندان گرگ کن

سلول انفرادی من را بزرگ کن…

از : حامد ابراهیم پور

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی