امروز :شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

۱۴۶۹

 

خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو

بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»

شب های پادگان، سنگین و سرد بود

آخـر خدا چرا؟… آخـر خدا چگو….

نه… نه نمی شود، فریاد زد: برقص…

در خنده ی فـروغ، در اشک شاملو…

توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود

“Your hair is black, Your eyes are blue”

« – : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار

این جا هـــوا پسه، اینجـــا نگـو نگـو»

یک نامــــه آمد و شد یک تــــراژدی

این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو…

س» و ستاره ها چشمک نمی زدند

انگار آسمــــان حالش گرفته بود

تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح

با اشک در نگـــاه، با بغض در گلو

بالای بــــــرج رفت و ماشه را چکاند

با خون خود نوشت: «نامرد آرزو…»

از : حامد عسکری

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی