امروز :پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۸۳۱

پدرم رفته بود جان بکند

مادرم رفته بود <حمزه علی>

توی فکر خروسمان بودند

مرغ ها ، توی خانه ی بغلی

مزرعه جان نداشت رشد کند

پدرم غصه دار بود، ولی

 

به همین بذرها دلش خوش بود

 

دیگ می برد مادرم بیرون!

کار سختی نبود، عادت داشت

زن همسایه اهل دل بود و

دخترش هم کمی ارادت داشت!!!

زندگی درد و رنج داشت، ولی

مادرم هم خلوص نیت داشت!

 

به همین نذر ها دلش خوش بود

 

…پدرم مرد قانعی بود و

زن او با زیاد و کم می ساخت

زندگی می گذشت در صحرا

بی امان مثل اسبمان می تاخت

گوسفندان که کاه می خوردند

گاومان هم تاپاله می انداخت

 

در زمینی که زیر شخمش بود!

 

دزد می زد به مزرعه هرسال

ابر می آمد و…نمی بارید!

سوز سرما شکوفه را می زد!

_پدرم گفت: گاومان زایید!_

مادرم باز بچه می آورد

سگمان بی خیال می خوابید

 

مرغ هم زندگی به تخمش بود!

 

مثل یک قورباغه در منقار

با کلاغی سیاه می رفتیم!

دلمان قار و قور داشت ،سرِ

سفره ای افتضاح می رفتیم

پدرم خسته بود!…کوفته بود!

روی پاهاش راه می رفتیم

 

داد می زد:”آهااااای گوساله!!!”

 

…هیچ چی توی دست و بال نداشت

خرج این چیز های ساده کند!

_ مرد همسایه رفته بود به شهر

دخترش سوءاستفاده کند!_

مادرم چندتا النگو داشت…

برد نذر امامزاده کند!

 

طبق یک رسم چندصدساله

 

جمع بودند صحن <حمزه علی>

…دیگ ها لا به لای آدم ها

زیر لب هی خدا خدا بکنند

حل شود مشکلات در هم ها!

همه با شوق و با ولع بخورند

خرج یکسال را محرم ها

 

تا بفهمیم این خدا چی بود

 

من به یک چیز فکر می کردم…

زن همسایه دخترش را برد؟!!

…پدرم رفته بود مزرعه اش

کاملا غیر ناگهانی مرد!

سال ها رد شد و نفهمیدیم

حقمان را خدا چجوری خورد؟!

 

…دیگمان بار بود…کاچی بود!!!

 

 

 

از : حامد عباسیان

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی