امروز :شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

۱۲۳۰

صدای گریه می‌آید ز دشتِ پشت سرم
دوباره داغِ که خواهد نشست بر جگرم؟
که می‌دود به گلویم دوباره هروله‌زن؟
که می‌کشد سرِ خونینِ خویش را به چمن؟
که ضجه می‌زند اندوهِ روزگارم را؟
که جیغ می‌کشد از تیرگی تبارم را؟
که از لبش غزلی دردناک می‌ریزد؟
دوباره خونِ که ناحق به خاک می‌ریزد؟

هلا فکنده به تزویر سایه بر وطنم!
هلا نشسته از این‌سان گرسنه بر بدنم!
بهل بریزد ـ اگر آبروی قبله تویی
بهل بمیرد ـ اگر مرد این قبیله منم
نمی‌توانم از این غصه لب فرو بستن
زمانه پر کند از سربِ داغ اگر دهنم
چگونه دامن عشرت کشم به سایۀ سرو؟
که سوگِ نسترنم کشت و داغِ یاسمنم

بساطِ باده بچین، زخمِ آشنا دارم
دوباره شکوه ز دنیای بی‌وفا دارم
عجب حکایتِ اندوه‌ناکِ پُردردی‌ست
عجب زمانه ظاهرپسندِ نامردی‌ست
که شرم می‌کند از جانِ زخم‌خوردۀ ما؟
به خنجرِ خودی آمخته است گـُردۀ ما

به کوچه می‌نگرم، ردّپای یارم نیست
کسی که آرزویم بود در کنارم نیست
شبیه ماهیِ تُنگم در انزوای اتاق
زیاده از دو سه روز عمرِ نوبهارم نیست
به من ز وحشتِ توفانِ روزگار مگو
بلوطِ پیرم و پروای برگ و بارم نیست
تمام عمر به غفلت گذشت و می‌دانم
امید فاتحه‌ای نیز بر مزارم نیست
مرارتی که ز یارانِ خویش می‌بینم
ز دشمنانِ قسم‌خورده انتظارم نیست

به کوچه می‌نگرم: بادِ سرد می‌آید
دلم ز غربت دنیا به درد می‌آید
به کوچه می‌نگرم: باغ سنگساران است
مریض‌خانه اشباحِ نیمه‌عریان است

»خیالِ آن مژه خون می‌کند، چه چاره کنم؟«
»دل آب گشت و نمی‌آید آن خدنگ برون«
»تعلقاتِ جهان حکم نیستان دارد«
»نشد صدا هم از این کوچه‌های تنگ برون»(۱)

دلم گرفته، کجایی که رخ گشاده کنی؟
علاجِ کارِ مرا بر بساط باده کنی
دلم گرفته از این روزهای مجبوری
که نان به سفره ندارم مگر به مزدوری
خوش آن‌که مزدِ حقارت ز بی‌شرف نگرفت
شکست و کاسۀ دریوزگی به کف نگرفت
زمام اهل ادب را به بی‌ادب دادن
چنان بوَد که به سگ کاسۀ رطب دادن
به قلبِ مردمِ خود آن امیر ره دارد
که حدّ حرمتِ آزادگی نگه دارد
مباد بشکند آئینه‌های عیّاری
بریزد از کف‌مان رسم آبروداری
مباد عرصه به چنگ و چغانه تنگ آید
نفس به زمزمه‌ای عاشقانه تنگ آید
فلک به دولتِ دون‌مایگانِ پست مباد
زمین به کامِ ذلیلان ـ چنین که هست ـ مباد

دلم گرفته، کجایی؟ که برگریزان است
دوباره خاطرم از دوستان پریشان است
گمان مبر که سرانجامِ روشنی دارد
چراغ کوچۀ ارباب ظلم لرزان است
ز نیش کینۀ آدم‌فروش دوری کن
که مثل عقرب زیر حصیر پنهان است
همیشه تیغ جفا را به دست خصم مبین
جگرخراش‌ترین زخمم از محبّان است

دوباره جان به لبِ التهابم آمده است
درخت پستۀ کوهی به خوابم آمده است
چنان برآمده از موج سبزه‌ها که پـَری
چنان که تازه غزالان به وقت عشوه‌گری
چنان سبک که به صحرا دَوَد نسیمِ بهار
چنان که شب بگذارد قدم به گندمزار
چنان که واقعۀ تابناک بر درگاه
چنان که اشهد ان لا اله الا الله
درخت پستۀ کوهی! قسم به برگ و برت
قسم به سرخیِ آوازهای شعله‌ورت
قسم به رقصِ تو وقتی که باد می‌آید
قسم به غصه (که گاهی زیاد می‌آید(
قسم به خاطره‌هایی که رفته‌اند از یاد
قسم به سایۀ شمشادهای شورآباد
به هرچه آن سحرِ سرد بر تو رفت قسم
به بیست و پنجم اسفند شصت و هفت قسم
»نه سرخ چهرۀ خورشید را شفق کرده«
»که از خجالت روی تو خون عرق کرده»(۲)
درخت پستۀ کوهی! درختِ باورِ من!
بخند، ریشۀ در خواب‌ها شناورِ من!
بخند، شوکتِ شبنم! بخند، روحِ بهار!
بخند، دختر افسانه‌های دامنه‌دار!
دوباره سینۀ صحرا پر است از نفست
چه کار کرده کمرتای کوه را هوست؟
صدای گریه می‌آید ز دشتِ پشت سرم
بخند، پستۀ کوهی! بخند، منتظرم
ز ماهِ غرقه به خونم ، که روسفیدتر است
که در چمن ز گلِ پرپرم شهیدتر است
چراغ لالۀ سوزانِ دشت‌هایِ وطن!
تو را به سینه فشردم، چنان‌که زخم کهن
تو را به سنگ نگفتم که غصه‌دار شود
تو را به مرگ نگفتم که سوگوار شود
تو را به بوی نمِ کوچه‌های کاه‌گلی
تو را به بی سر و سامانی و شکسته‌دلی
تو را به روح علف‌زارِ پاک می‌سپرم
کنار پرچم میهن به خاک می‌سپرم
بخند، پستۀ کوهی! درختِ باورِ من
بخند، پستۀ کوهی! بخند، مادرِ من!

(۱) : از بیدل
(۲) : از صائب

 

 

 

از : محمدعلی جوشایی

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی