امروز :جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
شعر

۱۰۳۹

 

 به کوچه نگاه می کنم

به راهی که تو از آن می‌آیی

می آیی

می آیی

پرستار پرده را پایین می کشد

می گوید

باید استراحت کنم

سرم را روی بالشت ِ نرم بگذارم

و به چیزی فکر نکنم.

 

به کوچه نگاه می کنم

به راهی که تو از آن می‌آیی

می آیی

می آیی

گوسفندهایم تمام شده اند

اما خوابم نمی برد

خوابم نمی برد

دلتنگم

اندازه یک گاو دلتنگم.

 

به کوچه نگاه می کنم

به راهی که تو از آن می آیی

می آیی

می آیی

به تکرار این جمله عادت می کنی

چون تکرارِ آب در رودخانه

صدای ِ آمدن پاها از کوچه

یا تکرار همین قطره های سرخ بر کاشی.

 

پرستار پلکم را پایین می کشد

می گوید

باید استراحت کنم.

 

 

از : الیاس علوی

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی