امروز :پنج شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
شعر

۲۵۲

 

وقتی گریبان  عدم

با دست خلقت می درید

وقتی ابد  چشم تو را

پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را

در آسمان ها می کشید

وقتی عطش طعم تو را

با  اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم

نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

 

یک آن شد این عاشق شدن

دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا

از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم

شیطان به نامم سجده کرد!

آدم زمینی تر شد و

عالم به آدم، سجده کرد!

 

من بودم و چشمان تو

نه آتشی و نه گلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی…

 

 

از : افشین یداللهی

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی