امروز :چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۷۴۳

دروغه… دروغه… دروغه… دروغ

با نسلم چرا هیچکی رو راست نیست

برای سوالای نسلی که سوخت

جوابی به غیر از” خدا خواست”، نیست!

دروغه… دروغه… دروغه… دروغ

ببین این دیگه اوج بی رحمیه

یه عمری بپرسم، جوابم ولی

تو چیزی نگو! تو نمی فهمیه!!

با اینکه تو این قصه رو ساختی

ته قصه با من، فقط گوش کن

من از نسلتون ضربه خوردم، بشین

“زدی ضربتی، ضربتی نوش کن”

تو گفتی که من یوسف قصه ام

نگاهت ولی مثل یعقوب نیست

بیا حالمو از خود من بپرس

تو می گی که خوبه، ولی خوب نیست!

توو این قصه اصلاً عزیزی نبود

زلیخای این قصه زندونیه

لباسِ برادر تن گرگ بود

برادر همون دشمن خونیه 

توو این وضعیت من به چی دلخوشم؟

به نسلی که بدبختیاش ثابته؟

به نسلی که آب از سرش رد شده؟

به نسلی که می سوزه و ساکته؟

توو این وضعیت من به چی دلخوشم؟

نیازی به تعبیر و ایهام نیست

به نسلی که توو عشق ناکام هست؟

به نسلی که فک می کنه خام نیست؟!

به اینکه دروغارو چیدن یه وقت

مبادا حقیقت مشخص بشه؟

به تاریخ جعلی ِ توی کتاب

که هرهفته هم زیر ویرایشه…؟!!

نه حال سوالی، نه فکر جواب

به چی دلخوشی که خوشی می کنی؟

بیا ما خودی هارو دشمن نکن

به قرآن داری خودکشی می کنی!!!

با اینکه تو این قصه رو ساختی

ته قصه با من…فقط گوش کن

من از نسلتون ضربه خوردم،بشین

“زدی ضربتی، ضربتی نوش کن”…

از : احمد امیرخلیلی

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی