امروز :جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

۱۱۴۱

 

بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا بر من چه گذشت .

 

بگذار کسی نداند که چگونه من از روزی که تخته های کف ِ این کلبه ی چوبین ِ ساحلی رفت و آمد ِ کفش های سنگین ام را بر خود احساس کرد و سایه ی دراز و سردم  بر ماسه های مرطوب ِ این ساحل ِ متروک کشیده شد ، تا روزی که دیگر آفتاب به چشم هایم نتابد ، با شتابی امیدوار کفن ِ خود را دوخته ام ، گور ِ خود را کنده ام …

 

اگرچه نسیم وار از سر ِ عمر ِ خود گذشته ام و بر همه چیز ایستاده ام و بر همه چیز تامل کرده ام ، رسوخ کرده ام ؛

اگرچه همه چیز را به دنبال ِ خود کشیده ام : همه ی حوادث را ، ماجرا ها را ، عشق ها و رنج ها را به دنبال ِ خود کشیده ام و زیر ِ این پرده ی زیتونی رنگ که پیشانی ِ آفتاب سوخته ی من است پنهان کرده ام ،

اما من هیچکدام ِ این ها را نخواهم گفت

لام تا کام حرفی نخواهم زد

می گذارم هنوز چون نسیمی سبک از سر ِ بازمانده ی عمرم بگذرم و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تامل کنم ، رسوخ کنم . همه چیز را به دنبال ِ خود بکشم و زیر ِ پرده ی زیتونی رنگ پنهان کنم : همه ی حوادث و ماجرا ها را ، عشق ها و رنج ها را مثل ِ رازی ، مثل ِ سرّی پُشت ِ این پرده ی ضخیم به چاهی بی انتها بریزم ، نابودشان کنم و از آن همه لام تا کام با کسی حرفی نزنم …

 

بگذار کسی نداند که چگونه من به جای نوازش شدن ، بوسیده شدن ، گزیده شده ام !

 

بگذار هیچ کس نداند ، هیچ کس ! و از میان ِ همه ی خدایان ، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد …

 

و به کلی مثل ِ اینکه اینها همه نبوده است ، اصلن نبوده است و من همچون تمام ِ آن کسان که دیگر نامی ندارند ــ نسیم وار از سر ِ اینها همه نگذشته ام و بر این ها همه تامل نکرده ام ، این ها همه را ندیده ام ….

 

بگذار هیچ کس نداند ، هیچ کس نداند تا روزی که سرانجام ، آفتابی که باید به چمن ها و جنگل ها بتابد ، آب ِ این دریای مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند و بدین گونه ، روح ِ مرا به رُکسانا ــ روح ِ دریا و عشق و زنده گی ــ باز رساند .

چرا که رُکسانای من مرا به هجرانی که اعصاب را می فرساید و دلهره می آورد محکوم کرده است . و محکومم کرده است که تا روز ِ خشکیدن ِ دریاها به انتظار ِ رسیدن بدو ــ در اضطراب ِ انتظاری سرگردان ــ محبوس بمانم ….

 

و این است ماجرای شبی که به دامن ِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد . چرا که رُکسانا ــ روح ِ دریا و عشق و زنده گی ــ در کلبه ی چوبین ِ ساحلی نمی گنجید ، و من بی وجود ِ رُکسانا ــ بی تلاش و بی عشق و بی زنده گی ــ در ناآسوده گی و نومیدی زنده نمی توانستم بود ….

 

از : احمد شاملو

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی