امروز :جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
شعر

۱۰۶۲

 

چون ابر ِ تیره گذشت

در سایه ی کبود ِ ماه

میدان را دیدم و کوچه ها را ،

که هشت پایی را ماننده بود از هر جانبی پایی به خسته گی رها کرده به گودابی تیره .

 

و بر سنگ فرش ِ سرد

خلق ایستاده بود

به انبوهی .

و با ایشان

انتظار ِ دیرپای

به یاس و به خسته گی می گرایید .

و هر بار

بی قراری ِ انتظار

که بر جمع ِ ایشان می جنبید

چنان بود

که پوست ِ حیوان را لرزشی افتاده است

از سردی ِ گذرای ِ آب

یا خود از خارشی .

 

من از پله کان ِ تاریک

به زیر آمدم

با لوح ِ غبار آلوده

بر کف .

و بر پاگرد ِ کوچک ایستادم

که به نیم نیزه از میدان سَر بود .

 

 و خلق را دیدم به انبوهی

که حجره ها را همه

گِرد بر گِرد ِ میدان انباشته بودند

هم از آنگونه که صحن را ؛

و دنباله ی ایشان

در قالب ِ هر معبر به میدان می پیوست

تا مرز ِ سایه ها و سیاهی ممتد می شد

و چنان مرکّبِ آب دیده در ظلمت

نُشت می کرد

و با ایشان انتظار بود و سکوت بود .

 

پس لوح ِ گلین را بلند

بر سر ِ دست گرفتم

و به جانب ِ ایشان فریاد برداشتم :

« ــ همه هر چه هست این است و

در آن فراز به جز این هیچ نیست .

لوحی ست کهنه

بــِـسوده

که اینک !

بنگرید !

که اگر چند آلوده ی چرک و خون ِ بسی جراحات است

از رحم و دوستی سخن می گوید و

پاکی .»

 

خلق را گوش و دل اما با من نبود

و چنان بود که گفتی از چشم به راهی

با ایشان سودی هست و لذتی .

 

در خروش آمدم که

« ــ ریگی اگر خود به پوزار ندارید

انتظاری بیهوده می برید

پیغام ِ آخرین

همه این است .»

 

فریاد برداشتم :

« ــ شد آن زمانه که بر مسیح ِ مصلوب ِ خویش به مویه می نشستید

که اکنون

هر زن مریمی است

و هر مریم را عیسایی بر صلیب است ،

بی تاج ِ خار و صلیب و جُل جُتا

بی پیلات و قاضیان و دیوان ِ عدالت ــ

 

عیسایانی همه هم سرنوشت

عیسایانی یک دست

با جامه ها همه یک دست

و پاپوش ها و پاپیچ هایی یک دست ــ هم بدان قرار ــ

و نان و شوربایی به تساوی

] که برابری ، میراث ِ گران بهای تبار ِ انسان است ، آری ! [

و اگر تاج ِ خاری نیست

خـُـودی هست که بر سر نهید

و اگر صلیبی نیست که بر دوش کشید

تفنگی هست ،

] اسباب ِ بزرگی همه آماده ![

و هر شام چه بسا که «شام ِ آخر » است

و هر نگاه ای بسا که نگاه ِ یهودایی .

 

اما به جُست و جوی باغ

پای مفرسای

که با درخت بر صلیب دیدار خواهی کرد ،

هنگامی که رویای انسانیت و رحم

در نظرگاه ات چونان مـِـهی

نرم و سبک خیز بپراکند

و صراحت ِ سوزان ِ حقیقت

چون خنجرکان ِ آفتاب ِ کویر

به چشمان ات اندر خَلَد

و دریابی که چه شوربختی ! چه شوربختی !

و کمتر مایه یی ت کفایت بود

تا بیشترین بخت یاری را احساس کنی :

سلامی به صفا

و دستی به گرمی

و لبخندی به صداقت .

و خود این اندک مایه تو را فراهم نیامد !

نه

به جُست و جوی باغ

پای مفرسای

که مجال ِ دعایی و نفرینی نیست

نه بخششی و نه کینه یی .

و دریغا که راه ِ صلیب دیگر

نه راه ِ عروج به آسمان که راهی به جانب ِ دوزخ است و

سرگردانی ِ جاودانه ی روح . »

 

من در تب ِ سنگین ِ خویش فریاد می کشیدم و خلق را

گوش و دل امّا به من نبود .

 

خبرم بود که اینان

نه لوح ِ گـِـلین که کتابی را انتظار می کشند

و شمشیری را

و گزمه گانی را که بر ایشان بتازند

با تازیانه و گاوسر ،

و به زانوشان در افکنند

در مقدم ِ آن کو

از پله کان ِ تاریک به زیر آید

با شمشیر و کتاب .

 

پس من بسیار گریستم

ــ و هر قطره ی اشک ِ من حقیقتی بود

هر چند که خقیقت خود کلمه یی بیش نیست ــ

گویی من

با گریستنی از این گونه

حقیقتی مایوس را تکرار می کردم .

آه

این جماعت

حقیقت ِ خوف انگیز را تنها

در افسانه ها می جویند

و خود از این روست که شمشیر را

سلاح ِ عدل ِ جاودانه می شمرند،

چرا که به روزگار ِ ما

شمشیر سلاح ِ افسانه هاست .

 

نیز از این روی تنها

شهادت ِ آن کس را پذیره می شوند به راه ِ حقیقت ،

که در برابر ِ «شمشیر»

از سینه ی خود سپری کرده باشد .

 

گویی شکنجه را و رنج و شهادت را

ــ که چیزی سخت دیرینه سال است ــ

با ابزار ِ نو نمی پسندند ؛

ورنه

آن همه جان ها که به آتش ِ باروت می سوخت ؟! ــ

ور نه

آن همه جان ها ، که از ایشان

تنها سایه ی مبهمی به جای ماند

از رقمی

در مجموعه خوف انگیز ِ کورورها و کورورها ؟! ــ

آه

این جماعت حقیقت را

تنها در افسانه ها می جویند

یا آن که حقیقت را

افسانه یی بیش نمی دانند

 

و آتش ِ من در ایشان نگرفت

چرا که درباره ی آسمان

سخن ِ آخرین را گفته بودم

بی آن که خود از آسمان

نامی به زبان آورده باشم .

 

 

از : احمد شاملو

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی