امروز :پنج شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

۱۰۲۸

 

با گیاه ِ بیابان ام

خویشی و پیوندی نیست

خود اگر چه دردِ رُستن و ریشه کردن با من است و هراس ِ بی بار و بری .

 

و در این گُلخن ِ مغموم

پا در جای

چنان ام

که مازوی پیر

بندی ِ درّه ی تنگ .

 

و ریشه های فولادم

در ظلمت ِ سنگ

مقصدی بی رحمانه را

جاودانه در سفرند .

***

مرگ ِ من سفری نیست ،

هجرتی ست

از سرزمینی که دوست نمی داشتم

به خاطر ِ نامردمان اش .

 

خود آیا از چه هنگام این چنین

آیین ِ مردمی

از دست

بنهاده اید ؟

***

پر ِ پرواز ندارم

امّا

دلی دارم و حسرت ِ دُرناها .

 

و به هنگامی که مرغان ِ مهاجر

در دریاچه ماه تاب

پارو می کشند،

خوشا رها کردن و رفتن !

خوابی دیگر

به مردابی دیگر !

خوشا ماندابی دیگر

به ساحلی دیگر

به دریایی دیگر !

خوشا پر کشیدن ، خوشا رهایی ،

خوشا اگر نه رها زیستن ، مردن به رهایی !

 

آه ، این پرنده

در این قفس ِ تنگ

نمی خواند .

***

نهاد ِ تان ، هم به وسعت آسمان است

از آن پیش تر که خداوند

ستاره و خورشیدی بیافریند .

 

برده گان ِ تان را همه بفروخته اید

که برده داری

نشان ِ زوال و تباهی است ؛

و کنون به پیروزی

دست به دست می تکانید

که از طایفه ی برده داران نه یید ] آفرین ِ تان !  [

 

و تجارت ِ آدمی را

ننگی می شمارید .

 

خدای را از چه هنگام این چنین

آیین ِ مردمی

از دست

بنهاده اید ؟

***

بندم اگرچه بر پای نیست

سوز ِ سرود ِ اسیران با من است ،

و امیدی خود به رهایی ام ار نیست

دستی هست که اشک از چشمانم می سترد ،

و نُویدی خود اگر نیست

تسلایی هست .

 

چرا که مرا

میراث ِ محنت ِ روزگاران

تنها

تسلای عشقی ست

که شاهین ِ ترازو را

به جانب ِ کفه ی فردا

خم می کند .

 

 

 

از : احمد شاملو

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی