با گیاه ِ بیابان ام
خویشی و پیوندی نیست
خود اگر چه دردِ رُستن و ریشه کردن با من است و هراس ِ بی بار و بری .
و در این گُلخن ِ مغموم
پا در جای
چنان ام
که مازوی پیر
بندی ِ درّه ی تنگ .
و ریشه های فولادم
در ظلمت ِ سنگ
مقصدی بی رحمانه را
جاودانه در سفرند .
***
مرگ ِ من سفری نیست ،
هجرتی ست
از سرزمینی که دوست نمی داشتم
به خاطر ِ نامردمان اش .
خود آیا از چه هنگام این چنین
آیین ِ مردمی
از دست
بنهاده اید ؟
***
پر ِ پرواز ندارم
امّا
دلی دارم و حسرت ِ دُرناها .
و به هنگامی که مرغان ِ مهاجر
در دریاچه ماه تاب
پارو می کشند،
خوشا رها کردن و رفتن !
خوابی دیگر
به مردابی دیگر !
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر !
خوشا پر کشیدن ، خوشا رهایی ،
خوشا اگر نه رها زیستن ، مردن به رهایی !
آه ، این پرنده
در این قفس ِ تنگ
نمی خواند .
***
نهاد ِ تان ، هم به وسعت آسمان است
از آن پیش تر که خداوند
ستاره و خورشیدی بیافریند .
برده گان ِ تان را همه بفروخته اید
که برده داری
نشان ِ زوال و تباهی است ؛
و کنون به پیروزی
دست به دست می تکانید
که از طایفه ی برده داران نه یید ] آفرین ِ تان ! [
و تجارت ِ آدمی را
ننگی می شمارید .
خدای را از چه هنگام این چنین
آیین ِ مردمی
از دست
بنهاده اید ؟
***
بندم اگرچه بر پای نیست
سوز ِ سرود ِ اسیران با من است ،
و امیدی خود به رهایی ام ار نیست
دستی هست که اشک از چشمانم می سترد ،
و نُویدی خود اگر نیست
تسلایی هست .
چرا که مرا
میراث ِ محنت ِ روزگاران
تنها
تسلای عشقی ست
که شاهین ِ ترازو را
به جانب ِ کفه ی فردا
خم می کند .
از : احمد شاملو