امروز :جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

۷۹۵

پس آدم ، ابوالبشر ، به پیرامن ِ خویش نظاره کرد / و بر زمین عریان نظاره کرد / و به آفتاب که رو در می پوشید نظاره کرد / و در این هنگام ، بادهای سرد بر خاک ِ برهنه می جنبید / و سایه ها همه جا بر خاک می جنبید / و هر چیز ِ دیدنی به هیات ِ سایه ای در آمده در سایه ی عظیم می خلید / روح ِ تاریکی بر قالب خاک منتشر بود / و هر چیز بسودنی دست مایه ی وهمی دیگر گونه بود / و آدم ، ابوالبشر ، به جفت خویش در نگریست / و او در چشم های جفت ِ خویش نظر کرد که در آن ترس و سایه بود / و در خاموشی در او نظر کرد / و تاریکی در جان او نشست .

و این نخستین بار بود ، بر زمین و در همه آسمان ، که گفتنی سخنی نا گفته ماند /

پس چون هابیل به قفای خویش نظر کرد قابیل را بدید / و او را چون رعد ِ آسمان ها خروشان یافت / و او را چون آب ِ رودخانه ها پیچان یافت / و برادر ِ خون اش را بسان ِ سنگ ِ کوه سرد و سخت یافت / و او را دریافت / و او را با بد اندیشی همراه یافت ، چون ماده میشی که نوزادش در قفای اوست / و او را چون مرغان ِ نخجیر با چنگال گشوده دید / و برادر ِ خون اش را به خون ِ خویش آزمند یافت / و هابیل در برادر ِ خون ِ خویش نظر کرد / و در چشم او شگفتی و ناباوری بود / و در خاموشی به جانب قابیل نظر کرد / و آیینه ی مهتاب در جان اش با شاخه ی نازک ِ رگ هایش شکست .

و این خود بار ِ نخستین نبود ، بر زمین و در همه ی زمین ، که گفتنی سخنی بر لبی ناگفته می ماند .

و از آن پس ، بسیارها گفتنی هست که نا گفته می مانـَـد / چون ما ــ تو و من ــ به هنگام ِ دیدار ِ نخستین / که نگاه ِ ما به هم در ایستاد ، و گفتنی ها به خاموشی در نشست / و از آن پس چه بسیار گفتنی ها هست که ناگفته می مانـَـد بر لب ِ آدمیان / بدان هنگام که کبوتر ِ آشتی بر بام ِ ایشان می نشیند / به هنگام ِ اعتراف و به گاه ِ وصل / به هنگام ِ وداع و ــ از آن بیش ــ بدان هنگام که بازمی گردند تا به قفای خویش در نگرند ….

و از آن پس ، گفتنی ها ، تا ناگفته بمانـَـد انگیزه های بسیار یافت .

 

 

 

از : احمد شاملو

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی