این سوی دیوار ، مردی با پُتک ِ بی تلاش اش تنهاست ،
به دست های خود می نگرد
و دست هایش از امید و عشق و آینده تهی ست .
این سوی شعر ،
جهانی خالی ،
جهانی بی جنبش و بی جنبنده ،
تا ابدیت گسترده است
گهواره ی سکون ،
از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در نوسان است
ظلمت ، خالی ِ سرد را از عصاره ی مرگ می آکند
و در پشت حماسه های پُرنخوت
مردی تنها
برجنازه ی خود می گرید !
از : احمد شاملو