پس آه واره یی چالاک
بر خاک
جنبید
تا زمین ِ خسته به سنگینی نفسی بکرد
سخت
سرد.
چشمه های روشن
بر کوه ساران جاری شد .
و سیاهی ِ عطشان ِ شب آرام یافت .
و آن چیزها همه
که از آن پیش
مرگ را
در گودنای خواب
تجربه یی می کردند
تند و دَم دَمی
حیات را به احتیاط
محکی زدند.
پس به ناگاهان همه با هم بر آغازیدند
و آفتاب
برآمد
و مُرده گان
به بوی حیات
از بی نیازی های خویشتن آواره شدند.
شهر
هراسان
از خواب آشفته ی خویش
بر آمد
و تکاپوی سیری ناپذیر ِ انباشتن را
از سر گرفت .
انباشتن و
هر چه بیش انباشتن
آری
که دست ِ تهی را
تنها
بر سر می توان کوفت .
و خورشید لحظه یی سوزان است ،
مغرور و گریزپای
لحظه ی مکرر ِ سوزانی ست
از همیشه
و در آن دَم که می پنداری
بر ساحل ِ جاودانه گی پا بر خاک نهاده ای
این تنگ چشم
از همه وقتی پا در گریزتر است .
از : احمد شاملو