امروز :جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

۱۱۸۴

 

پس آه واره یی چالاک

بر خاک

جنبید

تا زمین ِ خسته به سنگینی نفسی بکرد

سخت

سرد.

 

چشمه های روشن

بر کوه ساران جاری شد .

و سیاهی ِ عطشان ِ شب آرام یافت .

و آن چیزها همه

که از آن پیش

مرگ را

در گودنای خواب

تجربه یی می کردند

تند و دَم دَمی

حیات را به احتیاط

محکی زدند.

 

پس به ناگاهان همه با هم بر آغازیدند

و آفتاب

برآمد

و مُرده گان

به بوی حیات

از بی نیازی های خویشتن آواره شدند.

 

شهر

هراسان

از خواب آشفته ی خویش

بر آمد

و تکاپوی سیری ناپذیر ِ انباشتن را

از سر گرفت .

 

انباشتن و

هر چه بیش انباشتن

آری

که دست ِ تهی را

تنها

بر سر می توان کوفت .

 

و خورشید لحظه یی سوزان است ،

مغرور و گریزپای

لحظه ی مکرر ِ سوزانی ست

از همیشه

و در آن دَم که می پنداری

بر ساحل ِ جاودانه گی پا بر خاک نهاده ای

این تنگ چشم

از همه وقتی پا در گریزتر است .

 

 

 

از : احمد شاملو

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی